یک نفر به اسم من

با «من» بى کسِ تنها شده، یارا تو بمان همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان (ابتهاج)

بمان بمان بمان بمان بمان بمان بمان بمان بمان......

ای جان! تو را به جان منِ خسته جان بمان
دیگر بگو چگونه بگویم بمان؟! بمان...

+ مجید ترکابادی

وقت تو نود دقیقه س، نه نود روز، نه نود سال

در جام جهانی امسال، تیم ایران دارد زندگی واقعیمان را به تصویر می کشد؛ آن روزهایی را که هر چه تلاش می کنیم به ثمر نمی نشینند اما در نهایت، امدادهای غیبی، از راه بی گمان، می رسند و نتیجه آن می شود که می خواستیم... و آن روزهایی که با سماجت و پافشاری زیاد، توپ آرزوهایمان را گل می کنیم اما یک اشتباه کوچکِ ناخواسته، نتیجه واقعی همه تلاشهایمان را به هدر می دهد و با این که عالی بوده ایم و یک لحظه هم از پا ننشسته ایم، پیروز میدان زندگی به حساب نمی آییم؛ دست کم طبق قانونهای پذیرفته شده ی دنیا!

+ بعد از جام جهانی 1998، اولین بار بود که فوتبال دیدم و با این که در این همه سال، آن عشق قدیمی به فوتبال از سرم پریده بود، حسابی لذت بردم... درست مثل همان روزها البته منهای گریه ای که آن وقتها برای هر باختی می کردم ولی حالا چنین گریه ای برایم خنده دار است!

+ عنوان: شعری که زمانی از تلویزیون شنیده ام ولی خواننده و شاعرش را نمی دانم!

تو کجایی رابینسون کروزوئه؟!

زمزمه کرد: «نمی گویم قله ای فتح نشده ام؛ که من آن همه بلند، محکم، زیبا و باشکوه نیستم! اما دست کم جزیره ای کشف نشده ام؛ همان قدر تنها، همان قدر دور، همان قدر خالی...»

سکوت می کنم که این، سکوت منطقی تره

در یک بحث و گفتگو بین دو نفر با دو موضع متفاوت و متعارض، شنیده شدن جملاتی مثل «درکت نمی کنم»، «فهمیدنش این قدر سخت است؟»، «همین است که هست»، «این حجم نفهمی/ بی شعوری/ .... چه طور در تو جا گرفته است.»، «تو این طوری فکر کن»، «امیدوارم یک روز به سرت بیاید»، «فقط می خواهی کل کل کنی»، «انگار در این جامعه زندگی نمی کنی.»، «بیخودی بزرگش کرده ای»، «بحث کردن با تو بی فایده است»، «شما این طرفیها، آن طرفیها، فلان شهری یا نژادیها، مذهبیها، روشنفکرها، ....ها، همیشه فلان حرف را می زنید/ فلان رفتار را دارید»، «واقعا نمی فهمی یا خودت را به نفهمی می زنی؟»، «تو بحث کرن بلد نیستی.»، «بوووووق... بوووووق... [=فحش!]»، «وقتی توهین می کنی انتظار قربان صدقه نداشته باش»، «کمی انتقادپذیر باش»، «قرار نیست همه مثل تو فکر کنند» و.... به این معنی است که شما هم به عنوان گوینده ی این جملات، چیزی از اصول درست گفت و گوی انتقاد محور نمی دانید. این که تا وقتی طرف مقابل شما را تایید می کند یا دست کم آن طور که شما دلتان می خواهد بحث می کند، شما هم طبق اصول درست گفتگو پیش بروید که هنر نیست؛ مهم این است که در شرایطی که با یک فرد ناوارد یا غیردقیق یا احمق یا نادان وارد بحث شده اید، بتوانید با رعایت اصول درست، او را وارد مسیر درست بحث کردن بکنید و اگر غیرممکن است، به جای استفاده از هر کدام از جملات بالا، محترمانه بگویید: «به نظر نمی رسد ما در حال گفتگو به شیوه درست و بدون پیش داوری باشیم و چنین گفتگویی ما را به هیچ حقیقتی نمی رساند. من ترجیح می دهم ادامه ندهم.» و واقعا ادامه ندهید! نه این که از این جمله، در آن قسمتی از بحث استفاده کنید که کم آورده اید یا همه حرفهایتان را زده اید ولی مایل نیستید پاسخ طرف مقابل را بشنوید. بعد از بیان این پاسخ، واقعا سکوت کنید و لبخند بزنید، حتی اگر یک عالمه جواب دندان شکن دارید و حتی اگر یک عالمه فحش می شنوید!!!

اصل ماجرا

همیشه با خودم فکر می کردم روز رستاخیز که بدکاران از خدا می خواهند آنها را به دنیا برگرداند تا توبه کنند و به راه راست بروند، چرا خدا حرفشان را باور نمی کند و به آنها فرصت دوباره نمی دهد؟ مگر می شود آدم با حقیقت عریان رو به رو شود و هول و ولای عذاب را بچشد ولی دوباره گناه کند؟! بعدها وقتی چند شبانه روز، در حال تحمل دندان درد و استرس دندانپزشکی و زجر کشیدن زیر دست دندانپزشک محترم و خالی شدن جیب به خودم قول دادم دیگر هر شب مسواک بزنم و آب نمک قرقره کنم و بعد از خوردن هر نوع خوراکی نخ دندان بکشم، اما بعد از مدتی قولم را فراموش کردم و به روال گذشته برگشتم، فهمیدم موضوع از چه قرار است! =|

چراغ خاموش18

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چک لیست

به لیستت اضافه کن: شقیقه های جوگندمی! چشمک

دهه هفتادیها5

چشمک؟؟؟!!! آن هم در قرن بیست و یکم؟؟؟!!! در عصر انفجار ارتباطات و وسایل ارتباطی و با وجود این همه روشهای مخ زنی نوین؟؟؟!!! و تازه این قدر هم شیک و مجلسی که در جوابش فقط بشود گفت همه چشمکهای پیش از تو سوء تفاهم بود؟؟؟!!! خدایی کجا آموزش دیدی این قدر حرفه ای؟؟؟!!! لابد بعدش هم باید شماره تلفن منزل رد و بدل می شد و منتظر می ماندی تا کی خانه خالی شود و بتوانی زنگ بزنی و اگر شرایط مشترک مورد نظر هم مساعد بود و خودش گوشی را برداشت و مجبور نبود الکی بگوید اشتباه گرفتید، چند دقیقه با ترس و لرز حرف بزنید؟؟؟!!! از دست شما دهه هفتادی ها!!! چشمک

پا به پای کودکی هایم بیا

یکی از قشنگ ترین اتفاقهای دنیا، آشنایی با خانمی است که وقتی از سفر بلاد کفر! برمی گردد، چمدانهایش به جای انواع و اقسام لباس، پر از اسباب بازیهای به روز فکری و روان شناختی باشد.

+ شاعر عنوان: مجدالدین میرفخرایی

غریب پسند نباشیم

چرا هیچ کدام از خانمهای غربی که به عنوان سمبل زیبایی سر زبانها افتاده اند از نظر من قشنگ نیستند بلکه معمولی اند؟! به نظرم در همین ایران خودمان خانمهای گمنام و غیرگمنام زیادی هستند که بدون ذره ای آرایش حتی، زیبایی شان مسحورکننده است اما سمبل نشده اند و تا وقتی کشور را ترک نکنند سر زبانها نمی افتند! =(

همه را برق می گیرد ما را «الکتریسیته»! =)

داشتم روی پل ب. قدم می زدم و غرق در خیالات خودم بودم که حس کردم کسی دارد پشت سرم می آید. با یک نیم نگاه، پیرمرد زهوار در رفته ای را دیدم و فکر کردم الان از کنارم رد می شود و می رود. ولی او خودش را به من رساند و در حالی که دندانهای یکی بود یکی نبودش را نمایش می داد، با لهجه ای مبهم شروع به حرف زدن کرد. راستش یک کلمه از حرفهایش را هم نمی فهمیدم؛ نمی دانم به خاطر لهجه اش بود یا استرسی که گرفتم. به هر حال از حالت نزدیک شدنش و لحن حرفهایش متوجه شدم دارد حرفهای خاک بر سری می زند. قدمهایم را تندتر و تندتر کردم ولی او هم با همه پیری اش، پا به پایم آمد و باز کمی نزدیکتر شد. آن وقت بود که منِ پاستوریزه ی مظلوم در این مواقع، نمی دانم از کجایم این حرف در آمد (آن هم با لحن خیلی محکم) که: «گورت را گم می کنی یا جیغ بکشم همه جمع شوند؟!» و در همان حین به دور و برمان که پرنده پر نمی زد و چند ماشینی که در خیابان بود ولی قطعاً نه صدای بلندترین جیغ ممکن را می شنیدند و نه اگر می شنیدند برایشان جذابیتی داشت که در آن هوای گرم بیایند جمع شوند، نگاه کردم! =) و بعدترش به این فکر کردم که اصلاً تو آداب جیغ زدن در این شرایط را بلدی که ادعایت می شود؟! تو تا حالا به جز مواقعی که گربه می پرد طرفت یا مارمولک (و البته نه سوسک!) می بینی یا کسی بی هوا قلقلکت می دهد جیغ زده ای و در همه ی این موارد، کسی جیغ تو را جدی گرفته است که حالا بتوانی جیغی بکشی که عالم و آدم را جمع کنی؟! البته خوشبختانه پیرمرد از هیچ کدام از این چیزها خبر نداشت که گفت (و این بار چه شد که لهجه اش را فهمیدم؟!): «خب جیغ بزن! مگر از جیغت می ترسم؟» و بعد مثل جن ناپدید شد!

زشت نیست اسمتان ایرانی است و کالای مورد استفاده تان غیرایرانی؟!

پای نام گذاری نی نی که پیش می آید، می شوند ایرانی خالص خالص خالص و هر اسم عجق وجقی را به اسمهای عربی ترجیح می دهند؛ حتی اگر معنی اش را ندانند یا معنی چندان خوبی هم نداشته باشد... اما وقت خرید که می رسد حتما حتما حتما باید جنس خارجی باشند که خوب و باکلاس و چشم دربیاور باشد!

+ تازه گاهی از ترس این که اسم عربی نگذارند اسمی با اصالتی از ملیت دیگر می گذارند و خوشحالند که عربی نبوده است! این اگر تعصب کور نیست پس چیست؟!

قدیمها «هر سخن جایی و هر نکته مکانی» داشت

در همان چند ثانیه ای که تصویر دانلود می شد، با خودم می گفتم خدا کند هیچ ربطی به فوتبال نداشته باشد، اما به قول شاعری که نمی دانم کیست، «امیدم مشت نومیدی به در کوفت!». درست که هر کسی با هر موقعیت و شغل و تحصیلاتی می تواند عاشق فوتبال باشد و به خاطر پیروزی تیم کشورش (هر چند از طریق گلی که خود آن تیم نزده است) در پوست خودش نگنجد؛ ولی به نظرم خیلی خنده دار است که  وسط یک گروه کاملاً تخصصی که اسم یک رشته و دانشگاه دهان پر کن روی آن است و تا همین چند دقیقه پیش در مورد مسائل تخصصی در آن پست گذاشته می شده است، چنین عشقی را هوار بزنیم. =|

کافی شاپ ملعون!

اولین باری که به آن کافی شاپ رفتم، آن قدر خوشم آمده بود که همان جا به خودم گفتم حتماً حتماً باید یک روز فلانی و فلانی (که خیلی دوستشان داشتم) را به آن جا ببرم و حتی در مورد این که چه طور هماهنگ شویم و در کافی شاپ چه چیزی سفارش دهیم هم فکر کردم! چند ماه بعدترش، اتفاقی افتاد که خوب نبود و من ناخودآگاه آن کافی شاپ را به دست فراموشی سپردم. چند سال بعدترش، به طور کاملاً اتفاقی و بدون هیچ برنامه قبلی، با دو تا دوست معمولی به آن کافی شاپ رفتم؛ آن هم در حالی که از چند ساعت قبلش تا وقتی دور یکی از میزها نشستیم صدای هرهر و کرکرمان بلند بود! رفتیم و درست نشستیم دور همان میزی که من سالها قبل نشسته بودم و از همان لحظه یک جور انرژی منفی یخ کرده در سرم پیچید و از آن جا خودش را رساند به ریه ها و قلبم و بعد در دلم جا خوش کرد و من دگرگون شدم! سعی کردم چیزی به رو نیاورم اما دوستانم خیلی زود فهمیدند که خنده هایم ساختگی و سکوتهایم طولانی شده است. با تعجب علت را پرسیدند. گفتم محیط این جا برایم انرژی منفی بدی دارد. یکی از دوستانم گفت من هم انرژی منفی این جا را حس می کنم. نمی دانم منشأ حس او چه بود. ولی خوشبختانه خیلی زود از آن جا بیرون زدیم و بلافاصله حال من خوب شد! چند ماه بعد با نوشین و همسر و بچه هایش و مامان در همان خیابان سرگرم خرید بودیم و همسر نوشین در به در به دنبال فلان کافی شاپ بی نظیر می گشت تا برای رفع خستگی به آن جا برویم. همین که فهمیدم منظورش همان کافی شاپِ سرشار از انرژی منفی است، کل قضیه را برایشان تعریف کردم؛ بی آن که قصدم منصرف کردنشان باشد. حتی ممکن بود به من بخندند. اما خوشبختانه بی هیچ حرفی از رفتن به آن جا منصرف شدند.

نمی دانم راز این انرژی های پخش شده در دنیا چیست که روح من گاهی این همه به سمت آن باز می شود و حسشان می کنم. در مورد آدمها، مکانها، اتفاقها، تصمیمها، حتی در مورد وبلاگها، حسش می کنم. و نمی دانم چه شد که در آن مکان، یک روز هیچ دریافت نکردم (خوش آمدن با انرژی مثبت گرفتن فرق دارد)، یک روز چنان انرژی منفی یی به من رسید که در اطرافیانم هم اثر کرد ولی مثلا همسر نوشین هرگز چنین چیزی را حس نکرده بود. شاید آن انرژی منفی حاصلضرب من و آن اتفاق ناخوب چند سال قبل بوده و قوتش باعث تاثیر در دیگران شده است و نه صرفاً محصول آن محیط خاص. خیلی دلم می خواهد در مورد انرژی های مثبت و منفی بیشتر بدانم. اما نمی دانم هیچ منبع علمی در مورد آن هست یا نه. من همیشه فقط با دلم حسشان کرده ام.

انسانیت

خانم جوان وارد اتاق شد تا بپرسد برای فلان کار، کودک معلول ذهنی و جسمی اش را به کدام قسمت ببرد. قبل از این که آقای کارمند جواب بدهد، کودک خودش را به حالت خوابیده، روی صندلی کنار میز او ولو کرد. مادر هول شد و خواست به زور بچه اش را جمع کند. آقای کارمند با نهایت آرامش گفت: اشکالی ندارد. اذیتش نکنید. خانم جوان اجازه گرفت که به قسمت مورد نظر برود، نوبت بگیرد و برگردد بچه را ببرد. آقای کارمند خیلی عادی گفت مشکلی نیست. خانم جوان رفت و برگشت. پسرکش هنوز روی صندلی افتاده بود و آقای کارمند هنوز طوری رفتار می کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. قرار شد خانم جوان در راهرو بماند و وقتی نوبتشان شد بیاید بچه را ببرد. بچه از خودش صداهای عجیب و غریب در می آورد. مادرش هی می آمد سر می زد و وقتی می دید آقای کارمند چه قدر عادی و خونسرد برخورد می کند خیالش راحت می شد و می رفت. آخرین بار گفت از بس همه جا به خاطر رفتارهای غیرعادی بچه سرزنششان می کنند نمی تواند با خیال راحت بیرون بنشیند! همان قدر که دلم برای خانم جوان سوخت از رفتار صبورانه و نوع دوستانه آقای کارمند، که انگار مرهمی روی زخمهای مادر رنج کشیده بود، لذت بردم...

دهه هفتادیها4

نمی دانم این که من معنی «کراش داشتن» و «رل زدن» را نمی دانستم به شدت پاستوریزگی ام برمی گردد یا به دهه هفتادی نبودنم! به هر حال خدا را شاکرم که یک دهه هفتادی دوست داشتنی دارم که همراه با مقادیری از ایموجی های خنده، ولی با صبر و حوصله، این دو اصطلاح را برایم موشکافی کرد؛ مخصوصا اولی را که به گفته او مقوله پیچیده ای است که تا تجربه نکنی به درک درستی از آن نمی رسی! =) به هر حال من فکر می کنم آدم در هر دهه ای که به دنیا بیاید باز دلیل نمی شود تا این حد فارسی را پاس ندارد و از مخففها و اصطلاحات غیرفارسی مثل «این رل» (In rell) استفاده کند و بهتر است معادلهای فارسی را به کار ببرد! این را با دوست دهه هفتادی ام در میان می گذارم و این پاسخ را همراه با 4 ایموجی خنده دریافت می کنم: «در رابطه؟ اینو تو سروش بنویسن فک کنم!» اولش خوشحال می شوم که او رعایت من غیر دهه هفتادی را کرده و این جمله را به شکل اختصاری  (این س م فک) ننوشته! =) و بعد به گنجینه غنی زبان و ادبیات فارسی مراجعه می کنم و می بینم ما واژه ی خیلی بهتر و پرمفهوم تری برای نشان دادن این که با کسی هستیم داریم: «ناموس دار»!!!

+دهه هفتادی ها خیلی خاصند و بعضی هایشان خاص و دوست داشتنی! مثل همین دوست دوست داشتنی من.

دهه هفتادیها 3

دو تا پسر عمو نشسته اند رو به روی هم و محض رضای خدا یک لحظه هم سرشان را از گوشی در نمی آورند. فقط چند ماه تفاوت سنی دارند و تقریبا 20-21 ساله هستند. همگی در پارک قشنگی دور هم جمع شده ایم. بچه ها سرگرم بازی اند و بقیه گل می گویند و گل می شنوند؛ به جز این دو تا پسر عمو که فقط سرشان در گوشی است. با خنده صدایشان می زنم و با لحنی که مناسب حرف زدن با دختربچه ها است می گویم: «پا شید با هم دوست بشید برید بازی کنید.» می خندند. ولی کم نمی آورند؛ یکیشان فوری می گوید: «باشه» و رو به دیگری ادامه می دهد: «بیا پی وی دوست بشیم!» =|

جام جهانیِ؟! چشمهایت

تو مگر فقط مال من نیستی؟! چشمهایت که نباید جام جهانی داشته باشد! 

رئالیسم =|

بعضی وقتها با دنیا طوری برخورد می کنیم که انگار واقعیتها وابسته به باور ما هستند. و آن وقت هر چه را دلمان بخواهد واقعی باشد را باور می کنیم؛ حتی اگر هزار و یک دلیل آشکار بر نادرستی و غیرواقعی بودنش داشته باشیم. 

+ مثلاً می دانیم فلانی دروغ می گوید ولی چون دوستش داریم و دلمان می خواهد واقعیت این باشد که او هم ما را برای همیشه دوست دارد، بی توجه به نشانه ها باور می کنیم که راست راستکی دوستمان دارد!

مازوخیسم =)

با این که مردهای بی خیال از جمله حرص دربیاورترین مخلوقات خدا هستند، نمی دانم چرا من از آنها خوشم می آید و در عوض تا دلتان بخواهد از  حساس و به ویژه رمانتیک بودن مردها بدم می آید!

+ آوا جان خیالت راحت که هیچ خبری نیست و من دوباره مشغول نظریه پردازی ام فقط!

Designed By Erfan Powered by Bayan