یک نفر به اسم من

با «من» بى کسِ تنها شده، یارا تو بمان همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان (ابتهاج)

تو قهرمان داستان بودی

حالم بد بود؛ سرم درد می کرد. اما دروغ چرا؟ به تو فکر نمی کردم... حالم بد بود؛ دست و دلم به کار نمی رفت. فکر کردم چه می شود اگر بنشینم و یک فیلم خوب ببینم؟ نشستم و دیدم. آن هم چه فیلمی! حالم هزار بار حراب تر شد. آخر همه اش به تو فکر می کردم! تو قهرمان داستان بودی و من برای همه آن اتفاقها... برای تو که می رفتی همه آن اتفاقها را تجربه کنی زار می زدم... دوباره حال و هوای همان روزها آمد... تلخ تر... وحشی تر... بی رحم تر...

چسبیده بودم به داستان آن فیلم لعنتی که می توانست یک روز برای تو اتفاق بیفتد. چسبیده بودم به آن تصویرهای پی در در پی بی رحم و داشتم می مردم اما نمی توانستم خاموش کنم... نه لپ تاب را و نه آتش دلم را... دلم می خواست فیلم را پاک کنم؛ انگار با پاک کردنش پلانهای تلخ زندگی تو نابود می شد. 

با چشمهای سرخ و خیسم زار می زدم و تو نبودی که در آغوشت دیوانه تر شوم. فقط از خدا خواستم هرگز نباشم که تو را در چنین صحنه هایی ببینم...

عاقبت اتفاقهای خوب هم از راه رسید... همه چیز خوب شد... قهرمان فیلم -همان تو- به زندگی برگشت... تو هم برمی گردی... برگشتی... می مانی... یا این که من می روم تا تو را در آن صحنه های بی رحم نبینم!

Designed By Erfan Powered by Bayan