شوق نوشتنم تمام شده است. این وبلاگ به زودی حذف خواهد شد. به احترام همین تعداد محدود خواننده ای که این جا دارم، نخواستم بی خبر حذفش کنم.
لحظه هایتان پر آرامش...
- پنجشنبه ۱۸ مرداد ۹۷ , ۱۳:۲۵
- |
با «من» بى کسِ تنها شده، یارا تو بمان همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان (ابتهاج)
شوق نوشتنم تمام شده است. این وبلاگ به زودی حذف خواهد شد. به احترام همین تعداد محدود خواننده ای که این جا دارم، نخواستم بی خبر حذفش کنم.
لحظه هایتان پر آرامش...
وقتی دختری به شما می گوید که خواستگار سمجی دارد و همین روزها است که به او جواب مثبت بدهد، سعی کنید بفهمید منظورش این است که دست از سرم بردار یا این که بیا مرا بگیر!
هر روز دارم خبر جدایی تازه ای را می شنوم. چه بر سرمان آمده است که از یک طرف بی قرار صمیمیت و عشقیم و از طرف دیگر جدایی های قانونی و عاطفی هر روز دارند بیشتر می شود؟
یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بی پایان است...
نازک آرای تن ساقه گلی
که به جانش کِشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می شکند
دستها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به در کس آید
در و ویوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند....
+نیما یوشیج
از ویراستاری که فکر میکند چون به او اجازه دادهاند متنی را از لحاظ ادبی و ظاهری ویرایش کند، پس لابد حق دارد بدون این که در زمینهی متن مورد نظر تخصصی داشته باشد، هر نوع تغییری که دلش خواست در متن و ساختار و حتی محتوای آن به وجود آورد و در مورد همهی چیزهای دیگری که در صلاحیتش نیست نظر بدهد بیزارم.
برای تو ... برای چشمهایت
برای من ... برای دردهایم
برای ما ... برای این همه تنهایی
ای کاش خدا کاری کند !
+احمد شاملو
- چرا گرفته دلت؟ مثل این که تنهایی...
- ....
+ شاعر عنوان و خط اول: سهراب سپهری
همیشه معتقد بودهام که هیچ کس جز خودم نمیتواند به من کمکی بکند و هر روز بیشتر از قبل این موضوع برایم ثابت میشود. امروز فهمیدم تنها کمکی که از دست دیگران برمیآید این است که به حرفهایم گوش بدهند و با من همدلی کنند. بعد تقریباً میشود گفت بقیهی چیزها را خودم به تنهایی درست میکنم!
+شاعر عنوان: وحشی بافقی
برای دیدن آن خوب،آن خجستهٔ مطلوب
چقدر باید از این روزهای بد، بشمارم؟
+حسین منزوی
در فروشگاه، روی هر شلواری که دست گذاشتم جنس عالی داشت و خوب کار می کرد و هر که برده بود راضی بود و تن خور خوبی داشت و اگر تنگ بود جا باز می کرد و اگر گشاد بود خودش را جمع می کرد و... . شانس آوردم که فروشنده، آقا بود؛ وگرنه مطمئنم تک تک این شلوارها را خودش هم برده بود و هر کدام را چند سال بود در مهمانی و اداره و کوچه و خیابان و حتی شب موقع خواب می پوشید و از آن کاملاً راضی بود و اگر هزار بار دیگر هم به عقب برمی گشت دوباره همان شلوار را می خرید! =/
این که همیشه سفارش می کنم طوری با بچه هایتان رفتار کنید که بتوانند همه حرفهایشان را به شما بزنند را وقتی با همه وجودم درک کردم که رفته بودم پیش فلانی (که البته پدر یا مادرم نبود ولی مثل یک برادر به گردنم حق داشت) تا بهش بگویم قرار است فلان کار را بکنم و قبلش هم به طور کاملاً منطقی فکر می کردم دلیلی ندارد از او مخفی کنم؛ زندگی خودم است و خودم تصمیم می گیرم چه کار بکنم و چه کار نکنم. اما در حضورش، ترسیدم از کار جدیدم رونمایی کنم! واقعا ترسیدم؛ چون حدس می زدم در پیش رو و پشت سرم عکس العمل خوبی نشان ندهد.
خوردن صبحانه هم جزء شرح وظایف کارمندان دولتی است و در صورت اعتراض، ارباب رجوع باید شلاق بخورد و جریمه ی نقدی بدهد؟!