بچه که بودیم همیشه دلمان می خواست بیهوش شویم یا دست یا پایمان را گچ بگیرند یا بتوانیم نیم ساعت آرام آرام اشک بریزیم یا مثلا تازه به این شهر آمده باشیم و پولدارترین و زیباترین دختر آنجا باشیم یا ناگهان خانواده واقعیمان را که پولدار و باکلاسند و سالها به دنبال تک فرزند گمشده شان گشته اند پیدا کنیم و همه اینها به نظرمان بی اندازه هیجان انگیز و باکلاس بود. حالا که سالها از این آرزوهای بچگانه گذشته است، خوب می دانم که هدف همه آنها خاص بودن و مورد توجه قرار گرفتن بوده است و دیگر نه تنها آرزوی هیچ کدام را ندارم، که از اتفاق افتادن هر کدامش متنفرم. نه این که دیگر از مورد توجه قرار گرفتن بدم بیاید! فقط ماهیت واقعی این آرزوها و دردی که در هر کدام پنهان است را خوب می فهمم...
- پنجشنبه ۱۶ فروردين ۹۷ , ۱۲:۱۱
- |