یک نفر به اسم من

با «من» بى کسِ تنها شده، یارا تو بمان همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان (ابتهاج)

من در آینه

نشستم و خودم را برای خودم حلاجی کردم! قضیه خیلی ساده تر و سرراست تر از چیزی بود که فکرش را بکنید! یک چیزهایی از دست من خارج بود و فقط کافی بود بپذیرمشان و من هم که استاد پذیرش! درد آن جا بود که یک چیزهایی هم در دست خودم بود و باید به پایشان می ماندم... درست که من استاد «به پا ماندن» هم هستم! اما تا کی؟ تا کجا؟! می شود تو هم این را بپذیری لطفا؟!

Designed By Erfan Powered by Bayan