چند وقتی است به این فکر می کنم که اسم پذیرش و تسلیم در برابر اتفاقهای دنیا (یا همان سرنوشت و تقدیر یا اراده و حکمت الهی) را چه می شود گذاشت وقتی فقط از سر اجبار است، بی آن که هیچ رضایتی در آن باشد و در عین حال هیچ سرکشی و طغیانی هم وجود ندارد. امروز به این نتیجه رسیدم که این طور نگاه به زندگی،شبیه نگاه یک دانجوی عاشق دانشگاه و رشته ی خودش است به آن واحدهای درسی که برایش دوست داشتنی نیست و آن اساتیدی که جایشان روی مخ او است و آن قوانینی که قبولشان ندارد و به نظرش منصفانه یا عاقلانه نیستند. این دانشجو با همه نارضایتیها، دانشگاهش را دوست دارد و از مطالعه بسیاری از دروس مربوط به رشته اش لذت می برد و در کنار اینها مجبور است آن بخشهای دوست نداشتنی را هم بپذیرد و دم برنیاورد و اعتراضی نکند که هر گونه اعتراض و اغتشاش، در بهترین حالت بی فایده است و چیزی را عوض نمی کند (همان قضیه ی «همین است که هست») و در بدترین حالت باعث می شود همه چیزهای دوست داشتنی را هم از دست بدهد و دیگر هرگز نتواند به دست آورد. این است که مجبور می شود در عین نارضایتی، سکوت کند و همه چیز را (خوب و بد را در کنار هم) بپذیرد. درست مثل من و این قانونهای لعنتی دنیا! حالا بماند که من این فرق بزرگ را با دانشجوی مذکور دارم که او فکر می کند بعضی چیزها به خاطر بی فکری یا کم تخصصی یا منفعت شخصی مسوولین دانشگاه خوب پیش نمی رود اما من می دانم و باور دارم که همه این چیزهای نخواستنی که مجبورم بپذیرمشان چون همی است که هست، دقیقا «باید» همین باشد که هست... و به قول مشیری: «و همین درد مرا سخت می آزارد!»
- سه شنبه ۱۱ ارديبهشت ۹۷ , ۰۲:۰۴
- |