یک نفر به اسم من

با «من» بى کسِ تنها شده، یارا تو بمان همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان (ابتهاج)

دلم خواست!

راستش حالا که در این سن و سال، روزهای گذشته ی زندگی ام را بالا و پایین می کنم، به طور روشنی پی می برم که من با همه محافظه کار بودنم، کلا آن طوری زندگی کرده ام که دلم خواسته است نه آن طوری که دیگران حکم فرموده اند! این ماجرا از آن جا شروع می شود که با تمام شدن دوران راهنمایی و دو تا شدن دبیرستان من و نود در صد از دوستان آن دوران، مامان گفت: «خب دیگر! دوستان گذشته ات را بی خیال شو!» بی خیال نشدم و حتی الان بعد از این همه سال، یکی از آن دوستان دوران راهنمایی را در لیست بهترین دوستانم دارم. با این وجود، این جمله مامان بعد از گرفتن مدرک دیپلم و پیش دانشگاهی و حتی لیسانس هم تکرار شد، اما نتیجه ای نداد و من هنوز که هنوز است با بخشی از رفقای آن دوران بیرون می روم و ارتباط نزدیک یا دست کم نسبتاً نزدیکی دارم. جمله معروف مامان، بعد از گرفتن لیسانس تبدیل شد به: «دیگر رفیق بازی بس است!» و گفتن ندارد که من همچنان رفیق بازی می کنم و مامان دیگر با این قضیه کنار آمده است!

خب! این یک مثال خیلی ساده بود. مثال های جدی تر عبارتند از این که همه گفتند شوهر کن تا خیر دنیا و آخرت را دریابی و سنت رسول الله را به جا آورده باشی و بتوانی بدون این که زمین نفرینت کند رویش قدم بگذاری و نصف دینت کامل شود و... و من شوهر نکردم و در عوض گوشه و کنایه های این و آن را طوری جواب دادم که با دندانهای شکسته سر جایشان نشستند و لابد در دلشان کلی فحش و بد و بیراه نثارم کردند و منتظر ماندند تا موقع پیری و کوری ام دست در دست شوهرهایشان از جلویم رد شوند و تنهایی ام را در صورتم بکوبند!

یا این که گفتند این همه درس می خوانی که چه بشود؟ می خواهی کجای دنیا را بگیری؟ دختر که فلان مدرک را بگیرد دیگر هیچ پسری به سراغش نمی آید. پسرها که دختر فلان مدرکه نمی خواهند! کدام پسری فلان مدرک را دارد که تو می خواهی داشته باشی؟ آخرش که باید مای بی بی عوض کنی! ما که نخواندیم چه شد مثلاً؟ و... و اینجا دیگر هیچ کسی گریزی به دین و حدیث و پیغمبر نزد که فرموده اند اطلبوا العلم من المهد الی اللحد و این که حضرات ائمه دوست ندارند جوانی را در غیر از یکی از این دو حالت ببینید که یا در حال آموختن علم است و یا آموزاندن علم! من اما کوتاه نیامدم و به آموختن علم و آموزاندن علم ادامه دادم تا آخرین درجه ی ممکن!

و مثالهای دیگر!

خلاصه این که من این «هر طور که دلم خواسته است زندگی کرده ام» را با افتخار می نویسم و به زبان می آورم و خوشحالم که آن طور زندگی کرده ام که دلم خواسته نه آن طور که دیگران خواسته اند و خوشحالم که معنی این جمله آن نیست که همواره در حال لج و لجبازی با این و آن بوده ام و هی چشم چرخانده ام که ببینم دیگران می گویند چه کاری را انجام نده و من هول بزنم که همان کار را بکنم و اصل ماجرا این بوده است که آن قدر عاقل بوده ام که به دنبال خواسته های خودم بروم و تحسین و تقبیح دیگران تأثیر سرنوشت سازی بر زندگی ام نداشته است و کل زندگی ام، خوب یا بد، حاصل دسترنج شخص شخیص خودم است و خوشحالترم که از این زندگی، خوب یا بد، در مجموع راضی بوده ام و لذت برده ام. نمی گویم همه چیز خوب است به قول شاعر «ملالی نیست جز دوری شما!» یا همه چیز دقیقا آن طوری که من خواسته ام پیش رفته است یا هرگز اشتباهی نکرده ام و همیشه در صراط المستقیم دین و دنیا بوده ام. اما هر چه بوده، انتخاب بوده؛ آن هم انتخابهایی با دخالت عقل و دل از یک طرف و مشورت و رای زنی با آدمهای قابل اطمینان از طرف دیگر. و در کنار همه اینها، وجود آدمهایی که خیلی وقتها آشکارا با مسیر من مخالف بودند اما هیچ وقت دست از حمایتشان برنداشتند و پشتم را خالی نکردند لذت این «هر طور که دلم خواست زندگی کردم» را صد چندان کردند. 

هر طور دلتان می خواهد زندگی کنید و این «دل خواستن» را با عقل و درایت همراه کنید و از زندگی تان لذت ببرید و تا آخر آخر آخرش خودتان باشید و یادتان باشد گاهی «هر طور که دلم خواست» بودن ممکن است هزینه گزافی داشته باشد اما این چیزی از لذت خودت بودن و استفاده از حق انتخابت کم نمی کند. خودت باش، خودت انتخاب کن و مسوولیت سنگین یا گوارای همه ی انتخابهای خوب و بدت را با جان و دل بپذیر...

Designed By Erfan Powered by Bayan