یک نفر به اسم من

با «من» بى کسِ تنها شده، یارا تو بمان همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان (ابتهاج)

در منقبت نمایشگاه کتاب تهران!

1. تا صبح شنبه همین هفته، با هیچ دو دو تا چهارتایی به این نتیجه نرسیدم که امسال می توانم بروم نمایشگاه. جیب خالی و نداشتن همراه عالی، دو علت اصلی آن بود! اما ناگهان درهای رحمت الهی باز شد و روزی از راه بی گمان رسید و من به تنهایی اما به بهترین شکل ممکن عازم تهران شدم! هنوز هم در کف این که چه طور درست وقتی مطمئن شدم نمی توانم بروم نمایشگاه همه چیز جور شد مانده ام!شیرین با ترکیبی از شوخی و جدی می گوید: «فقط برای زیارتگاه ها نیست که باید قسمت شود و "آقا" بطلبد که راهی شوی! تو امسال برای نمایشگاه کتاب طلبیده شده ای!» و من درست وقتی وسط نمایشگاه ایستاده بودم با خودم فکر کردم این جا هم برای خودش زیارتگاهی است! زیارتگاه هزاران نویسنده که در ضریح رنگارنگ کتابهایشان به زندگی کردن ادامه می دهند! فقط نمی دانم همان طور که بعد از زیارت، به زائر، حاجی، کربلایی یا مشهدی می گویند، الان می شود به من هم گفت نمایشگاهی؟! چشمک

2. روزی که همه چیز برای رفتن مهیا شده بود، نوشین را دیدم. هنوز نگفته بودم قرار است بروم نمایشگاه. گفت: «چی شده؟ امروز خیلی شاد و شنگولی! دفعه قبل که دیدمت حسابی به هم ریخته بودی.» و این یعنی که من از روش جدیدی به اسم «نمایشگاهِ کتاب- درمانی» استفاده کرده ام!

3. به نظرم این که امسال در نمایشگاه تنها بودم خیلی بهتر از بودن با یک دوست و همراه بود! اصلا نمایشگاه کتاب جایی است که آدم باید تنها برود و همان طور که از این بخش به آن بخش و از این سالن به آن سالن و از این غرفه به آن غرفه می رود در حالات عرفانی خودش غرق شود و حواسش را فقط بدهد به تماشای کتاب ها و لذت خرید کردن و نفس کشیدن در فضایی که بوی کتاب و کتابخوان و کتابنویس و کتابفروش می دهد! برخلاف پارسال، که پول، کم آوردم و وقت، زیاد، امسال وقت، کم آوردم و در حالی برگشتم که هنوز مقداری پول برای خرید کتاب داشتم و غرفه هایی باقی مانده بود که دلم می خواست سر بزنم و خرید کنم و حتی در آخرین غرفه هم (غرفه کانون پرورش فکری) دلم می خواست کمی بیشتر بمانم.

4. تهرانی ها از این که نمایشگاه دوباره در مصلی برگزار شده بود با دم های نداشته شان، گردو می شکنند. اما برای ما خوب نبود. به شهر آفتاب بی دردسرتر و سریعتر می رسیدیم. برای رسیدن به مصلی، آن قدر در ترافیک کسالت آور تهران لاک پشتی رفتیم که نگو! رفت و برگشت، در مجموع چهار ساعت و نیم در ترافیک بودیم. آن هم برای دو قدم راه. با خودم فکر کردم کاش دست کم تهران را به سه- چهار استان تقسیم می کردند تا وقتی دو ساعت در راه هستی دست کم بعدش بگویی از فلان استان به فلان استان رفتم و در راه از یک استان دیگر هم رد شدم! نه این که کلی وقت در راه باشی و در نهایت از این خیابان به آن خیابان رسیده باشی! گذشته از موقعیت جغرافیایی، به نظر من فضای داخلی مصلی هم به خوبی شهر آفتاب نبود. قسمتهای مختلف از هم دور بودند و چینش ساختمانها، مناسب برگزاری نمایشگاه کتاب نبود! صد بار گم شدم! حالا درست که من نبوغ عجیبی در گم شدن دارم، ولی این فراتر از نبوغم بود. 

5. بابا آمد دنبالم. یک کوله پشتی و یک کیف دستی پر از کتاب داشتم و باید حدود 10-15 دقیقه پیاده راه می رفتم تا به ماشین برسم. کمرم درد گرفته بود. راه رفتن سخت بود. اما فکر این که دارم از نمایشگاه کتاب برمی گردم و این سنگینی، سنگینی کتاب است و هر کتابی را خواسته بودم، توانسته بودم بخرم و و کلی کتاب هم برای بچه ها گرفته بودم لبخند را روی لبم می نشاند. و این باعث شد دوباره از آن تمثیلهای خاص خودم یادم بیاید: این که در آن موقعیت مثل زن بارداری بودم که با این که خیلی سختش است که نه ماه تمام باید با کلی رنج و سختی در آن حالت بماند و بعد هم زجر زایمان را تحمل کند، از ته قلب ممنون خدایی است که باعث شده او در چنین موقعیتی قرار بگیرد! من هم حامل کتابهایم بودم!

6. برای خودم، شانزده جلد کتاب خریدم. ولی کتابَندها! عاااالی...! یک ناشر خیلی خیلی خوب هست که نصف خریدهایم را از او کردم. خیلی دوستش دارم. دستش درست! حالا این شانزده جلد کتاب را، به علاوه کتابهایی که برای بچه ها خریده ام چیده ام روی هم و هی به هم چشمک می زنیم. دارم فکر می کنم باید مدتی بست بنشیم در خانه و همه کتابها را بخوانم. آن قدر خوبند که مطمئنم هیچ کدام را کمتر از دو بار نمی خوانم و از هر کدام بارها و بارها استفاده خواهم کرد.

خودت باش
۲۱ ارديبهشت ۹۷ , ۲۰:۲۳
فقط میتونم بگم خوش به حالت… ان شاءالله خدا قسمت کنه منم نمایشگاه کتاب تهران رو زیارت کنم!
Designed By Erfan Powered by Bayan