یک نفر به اسم من

با «من» بى کسِ تنها شده، یارا تو بمان همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان (ابتهاج)

تحولی شگرف در مفهوم حق و عشق!!!

طرف در شرایطی درس خوانده است که از شدت بی استادی و بی متقاضی یی!، در طول دوران دانشجویی اش در مقطع دکتری (یا حتی کارشناسی ارشد) منتظر بوده اند فارغ التحصیل شود و برای هیأت علمی استخدامش کنند و اگر با مدرک ارشد استخدام شده، به راحتی و بدون دردسر و در حینی که عضو هیات علمی هم بوده، رفته دکتری هم گرفته (و طبیعتا در دوران دکتری، کسی هم بهش نگفته بالای چشمت ابرو)؛ و در کنار دانشگاه محل استخدامش، در چند دانشگاه غیردولتی هم با خدا تومان حقوق تدریس کرده؛ و بعد از بازنشستگی هم تا جان در بدن داشته به تدریسش در دانشگاه محل استخدام و سایر دانشگاهها ادامه داده؛ و به جز دانشگاه، چندین محل کسب دیگر (از جمله پروژه های تحقیقاتی و طرحهای پژوهشی که دانشجوها به اسمش انجام می دهند، سخنرانی، مشاوره، تاسیس دانشگاه غیرانتفاعی و...) هم داشته؛ و چون استخدام رسمی بوده، اعتراضهای دانشجوها مبنی بر بی کفایتی و بی سوادی اش هم کاملاً خنثی و بی اثر بوده؛ بعد راست راست در چشم ما نگاه می کند و می گوید فکر کردید ما چه طور به این جا رسیدیم؟ ما هم از همین جایی شروع کردیم که شما هستید و تازه الان هم به چیزی که حقمان است نرسیده ایم هنوز، و تنها چیزی که ما را به ادامه دادن ترغیب می کند عشق است و عشق! 

Designed By Erfan Powered by Bayan