از آن روزهایی است که باید بنویسم اما حرفی برای نوشتن، برای گفتن ندارم. نه این که حرفی نداشته باشم؛ حرف زیاد است اما برای نوشتن و گفتن نیست. حرفهای من همیشه مراحلی را پشت سر می گذارند تا سرانجام برسند به این جا که: هستند اما گفته یا نوشته نمی شوند. در مرحله اول، به طور عملی درگیرشان می شوم؛ یعنی همان طور که در حال اقدام هستم، هی حرف می زنم، حرف می زنم، حرف می زنم. در مرحله دوم، تقریباً از عمل می مانم؛ غصه می خورم و هی غر می زنم، غر می زنم، غر می زنم و به تناسب میزان اهمیت موضوع، گریه هم می شود چاشنی غر زدنهام! در مرحله سوم، حسرت می خورم و به گوشه خلوتی پناه می برم برای نوشتن، خیالپردازی کردن، دعا خواندن و با خدا حرف زدن. در مرحله چهارم از آن سکوتهایی می کنم که از رضایت نیست و در مرحله پنجم، فقط حالم خوب نیست؛ بی آن که حالم بد باشد. این بار سکوتم از رضایت هست و نیست. می خواهم حرف بزنم و نمی خواهم چیزی بگویم. یک دنیا حسرت و آرزو دارم و دلم هیچ چیزی نمی خواهد. یک جورهایی انگار یخ می زنم؛ منجمد می شوم و خودم را غرق می کنم در یک دنیای یکنواخت روزمره ی از قبل تعیین شده که چه بخواهی و چه نخواهی باید درگیرش باشی. ظاهرا به نظر می رسد که همه چیز خوب است. مثل همیشه غذا می خورم، مثل همیشه تفریح می کنم، مثل همیشه سر کار می روم، مثل همیشه پیگیر کارهایم هستم؛ مثل همیشه لبخند می زنم... اما دیگر مثل همیشه شور زندگی در من نیست؛ انگیزه ندارم؛ امید ندارم. فقط مسیر همیشگی را می روم چون باید بروم. نه به هیچ دلیل دیگری؛ صرفاً به همین دلیل که باید بروم. دلم برای روزهایی که پر از هیجان زندگی بودم تنگ شده است. روزهایی که در آخرین سفر طلایی ام مدفون شد... شاید برای همیشه...
میل، میل تو است اما بی تو باور کن که من
در هجوم بادهای سرد پرپر می شوم
مهدی فرجی
+ شاعر عنوان: نجمه زارع
- شنبه ۱۲ خرداد ۹۷ , ۱۵:۱۴
- |