یک نفر به اسم من

با «من» بى کسِ تنها شده، یارا تو بمان همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان (ابتهاج)

انسانیت

خانم جوان وارد اتاق شد تا بپرسد برای فلان کار، کودک معلول ذهنی و جسمی اش را به کدام قسمت ببرد. قبل از این که آقای کارمند جواب بدهد، کودک خودش را به حالت خوابیده، روی صندلی کنار میز او ولو کرد. مادر هول شد و خواست به زور بچه اش را جمع کند. آقای کارمند با نهایت آرامش گفت: اشکالی ندارد. اذیتش نکنید. خانم جوان اجازه گرفت که به قسمت مورد نظر برود، نوبت بگیرد و برگردد بچه را ببرد. آقای کارمند خیلی عادی گفت مشکلی نیست. خانم جوان رفت و برگشت. پسرکش هنوز روی صندلی افتاده بود و آقای کارمند هنوز طوری رفتار می کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. قرار شد خانم جوان در راهرو بماند و وقتی نوبتشان شد بیاید بچه را ببرد. بچه از خودش صداهای عجیب و غریب در می آورد. مادرش هی می آمد سر می زد و وقتی می دید آقای کارمند چه قدر عادی و خونسرد برخورد می کند خیالش راحت می شد و می رفت. آخرین بار گفت از بس همه جا به خاطر رفتارهای غیرعادی بچه سرزنششان می کنند نمی تواند با خیال راحت بیرون بنشیند! همان قدر که دلم برای خانم جوان سوخت از رفتار صبورانه و نوع دوستانه آقای کارمند، که انگار مرهمی روی زخمهای مادر رنج کشیده بود، لذت بردم...

Designed By Erfan Powered by Bayan