یک نفر به اسم من

با «من» بى کسِ تنها شده، یارا تو بمان همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان (ابتهاج)

دو ماه دیگر

گفتم: «علی خوشحالی مدرسه نمی روی؟»

با ناراحتی گفت: «نه.»

در دلم گفتم: «چه عجب! بالاخره یک بچه ی مدرسه دوست پیدا شد.»

هنوز مهر جمله ای که در دلم گفته بودم خشک نشده بود که اضافه کرد: «چه فایده؟ دو ماه دیگر دوباره باید برویم.»

گفتم: «خیلی خب! حالا فعلاً که تعطیلید.»

چیزی نگفت. اما فورا به طرف دوستانش دوید؛ همانهایی که چند لحظه پیش ترکشان کرده بود و با ذوق پیش من آمده بود. به آنها که رسید، ایستاد و آه بلند و صدا داری کشید.

بعد با لحن غمگینی گفت: «بچه ها بیایید حسابی بازی کنیم. فقط دو ماه دیگر وقت داریم!»

Designed By Erfan Powered by Bayan