گفتم: «علی خوشحالی مدرسه نمی روی؟»
با ناراحتی گفت: «نه.»
در دلم گفتم: «چه عجب! بالاخره یک بچه ی مدرسه دوست پیدا شد.»
هنوز مهر جمله ای که در دلم گفته بودم خشک نشده بود که اضافه کرد: «چه فایده؟ دو ماه دیگر دوباره باید برویم.»
گفتم: «خیلی خب! حالا فعلاً که تعطیلید.»
چیزی نگفت. اما فورا به طرف دوستانش دوید؛ همانهایی که چند لحظه پیش ترکشان کرده بود و با ذوق پیش من آمده بود. به آنها که رسید، ایستاد و آه بلند و صدا داری کشید.
بعد با لحن غمگینی گفت: «بچه ها بیایید حسابی بازی کنیم. فقط دو ماه دیگر وقت داریم!»
- شنبه ۲۳ تیر ۹۷ , ۱۹:۴۰
- |