یک نفر به اسم من

با «من» بى کسِ تنها شده، یارا تو بمان همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان (ابتهاج)

از تو در حال منفجر شدنم در سرم بمب ساعتی دارم...

یک وقتهایی هم هست که در درونم خشم زیادی دارم. دوستان صمیمی ام را به خاطر این که نتوانسته اند برایم وقت بگذارند محکوم می کنم؛ به پیامی که در گروه فامیلی به اشتراک گذاشته شده و به زنها توصیه می کند خودشان را برای همسرشان تکه تکه کنند تا مبادا هوو سرشان بیایید واکنش تند نشان می دهم؛ به زیردستی که سعی در جلب حمایت و ترحم دارد تا عقب افتادن کارهایش را توجیه کند با کوتاه ترین و سردترین جمله ممکن جواب می دهم؛ در حال ارزیابی کار زیردست دیگری، به خاطر تعداد فاحش اشتباهات و ندانم کاریهایش در دلم فحش می دهم؛ و وسط همه ی اینها، هی بغض می آید و می رود و من آماده ام کسی چیزی بگوید و منفجر شوم: یا بزنم زیر گریه یا دهانم را باز کنم و هر چه از آن در می آید بگوید. با همه ی اینها، در اکثر روزها، مردم مرا دختری آرام، شوخ و دوست داشتنی می دانند که بلد است خودش را کنترل کند و با دیگران همدلی می کند و از کمک کردن لذت می برد! حالا، در یکی از همین روزهایی که در درونم خشمی هست، با خودم فکر می کنم: من امروز و همه روزهای دیگری که چنین احساسی داشتم، می توانم و می توانستم علت آن را به روشنی دریابم. می دانم چه چیزی مرا این همه برآشفته است و با رفع آن، یا با گذشت چند روز حالم خوب می شود. اما مردم زیادی هستند که همه زندگیشان پر است از همین چیزهایی که مدام آنها را برمی آشوبد و آن قدر همه این چیزها لحظه به لحظه در زندگیشان تکرار شده و می شود که شده اند یک انبار باروت و هر لحظه با کوچک ترین واکنش دیگران، ممکن است منفجر شوند و به زمین و زمان فحش بدهند و دیگران را هم در آتش خودشان بسوزانند. ممکن است این انبار باروت آن قدر پر شده باشد که حتی اگر سالهای سال، دیگر هیچ کدام از عوامل اولیه ای که آنها را آدمهای خشمگینی کرده است وجود نداشته باشند، باز هم آن قدر باروت در تک تک سلولهایشان مخفی شده است که انها همه عمرشان را با انفجارهای مهیب پشت سر بگذارند. امروز، درون من سرشار از خشم است و دلم برای مردمی که هر روزشان این است هم می سوزد!

+عنوان: سید مهدی موسوی

جملات سحرآمیز

جملاتی بودند که خواندن یا شنیدنشان، اثرات بزرگی در زندگی ام داشت؛ مثل این که: «از گفتن حرفت نترس! یا قبول می کنند یا نمی کنند.»؛ این که «به خودت حق بده مخالفت کنی یا درخواستی داشته باشی یا درخواستی را رد کنی.» این که: «با احساسات منفی ات نجنگ و به جای این که سعی کنی حال خودت را خوب کنی، به خودت اجازه بده آنها را تجربه کنند.»؛ این که: «خودت را برای کسی که خودش نمی خواهد حال و احوالش را عوض کند، به آب و آتش نزن.» این که: «یک رابطه اشتباه را هر کجا که تمام کنی سود کرده ای.» اینکه: «رک و راست حرفت را بزن. اگر قرار است کسی ناراحت شود، چرا آن یک نفر تو باشی و نه دیگران؟» راستش برای یاد گرفتن هر کدام از این حرفها، جان کنده ام... اما مهم این است که یاد گرفتمشان و هنوز هم دارم بیشتر و بیشتر یاد می گیرمشان...

اَنکَحتُ مُوَکِلی...

چه طور صرفا با خواندن چند جمله عربی، دو نفری که تا حالا هیچ نسبتی با هم نداشتند، ناگهان از همه به یکدیگر محرم تر می شوند، اما بدون آن، هر چه قدر هم عاشق پیشه باشند نامحرمند؟ همان طور که با یک تکه کاغذ به اسم «مدرک» ناگهان از یک دانشجو تبدیل به یک خانم دکتر یا آقای دکتر می شوید و بدون این مدرک، کوه علم را هم که در سینه داشته باشید دکتر نیستید!

محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم =)

من نمی گویم صورت مردانه تان را به بند نسپارید یا بگذارید ابروهایتان پاچه بزی و پر و پخش بماند! اما محض رضای خدا، جوری روی آنها کار کنید که وقتی از زیر دست آرایشگر درآمدید و به خانه رفتید، ابروهایتان نازک تر و خوش حالت تر از ابروهای خواهر جان و مامانتان نشده باشد. از ابروهایتان «محراب و کمانچه» نسازید! خنده

+عنوان: حافظ

زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است

همان قدر که مطمئنم زندگی آن اندازه که من سختگیری می کنم سخت نیست، این را هم می دانم که به آن آسانی که خیلی ها تصور می کنند هم نمی تواند باشد!

+ عنوان: سهراب سپهری

واقعا می ارزد...

آرامشی که دارم... به تجربه هایی که نکردم... می ارزد....

قصه چادر حضرت زهرا (س)

فکر کن خود خود حضرت زهرا (س)، در خیابان با دختری مواجه می شد، نه بدحجاب، که اصلا بی حجاب کامل... مثلاً تذکر می داد و آن دختر هوچی گری در می آورد و فحش می داد و... برخورد بانو این بود؟!

از حضرت زهرا منش و شخصیتش را هم الگو بگیریم؛ به خصوص وقتی چادرش را به ارث برده ایم!

 Ù†ØªÛŒØ¬Ù‡ تصویری برای دختر چادری

مرگ و زندگی

این که برای اعتقادات بمیری، خیلی قشنگ است، البته به شرط آن که تا پیش از آن، برای اعتقاداتت زندگی کرده باشی.

نیاز

این خیلی بد است که ندانی واقعاً دوستش داری یا صرفاً به او نیاز داری...

بحران هویت

از نظر هر آدم روشنفکری، بی شک این یکی از بهترین پیشرفتهای دنیا است که آدمها دیگر مجبور نیستند شغل پدر خودر را دنبال کنند و در طبقه اجتماعی و اقتصادی خانوادگیشان ماندگار باشند. اما به جز چند جامعه شناس، کسی به این فکر نمی کند که فراتر رفتن از طبقه چه دردسرهایی دارد! وقتی از نظر تحصیلی، شغلی و درآمدی در سطحی قرار می گیری که خیلی فراتر از کل آبا و اجدادت است، دو حالت دارد. ممکن است از این که بگویی عضوی از این فامیل هستی و یا پدر و مادرت این هستند خجالت بکشی و سعی کنی گذشته خودت را انکار کنی که در این صورت تبدیل می شوی به یک آدم بی رگ و ریشه و تنها و محروم از آن دسته از لذتهایی که فقط در کانون گرم خانواده و در کنار خویشان خونی ات به آن می رسی. حالت دوم این است که گذشته ات و فک و فامیلت را همان طور که هست بپذیری و از نشان دادنش به دیگران خجالت نکشی و آن قدر عاقل باشی که انکار نکنی که از کجا به کجا رسیده ای و حتی مایه افتخارت باشد که توانسته ای از آن سطح به این سطح برسی و به پدر و مادرت افتخار کنی که با وجود کم سوادی و فقر مالی توانسته ات طوری حمایتت کنند که به اینجا برسی. در این صورت هم مشکلاتی وجود دارد. مثلاً این که مجبور می شوی برای خودت دو تا شخصیت بسازی. یکی همان آدم معمولی گذشته که جزئی از این فامیل و خانواده است و با آداب و رسوم و فرهنگ آنها زندگی می کند، مثل آنها حرف می زند، لباس می پوشد، در مهمانی هایشان شرکت می کند، همان شوخی ها و مسخره بازیهای گذشته را انجام می دهد و هیچ حرفی از فرمولها و نکات علمی عمیقی که می داند نمی زند و دیگری آدم جدیدی که آداب و رسوم و فرهنگ جدیدی را یاد گرفته است و بلد است از کلمات قلمبه سلمبه استفاده کند و رفتارش با کلاس باشد و بنا بر تخصصش می تواند به دیگران دستور بدهد و همیشه حواسش هست که پرستیژش حفظ شود و تیپ رسمی داشته باشد و باکلاس باشد و زیاد با زیردستانش قاطی نشود و... بدتر از همه این که موقعیتهایی هم پیش می آید که مجبور می شود گذشته و حالش را ترکیب کند و اصلا نمی داند چه طور باید این کار را بکند و هزار و یک مشکل دیگر.... اصلا کاش جهان به این درجه از آگاهی نرسیده بود که آدمها می توانند صرفه نظر از شغل و موقعیت اجتماعی و اقتصادی خانواده شان پیشرفت کنند...

Designed By Erfan Powered by Bayan