یک نفر به اسم من

با «من» بى کسِ تنها شده، یارا تو بمان همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان (ابتهاج)

سکوتم از رضایت نیست؛ نتیجه تنبه است!

یادم نمی آید چند بار با همه وجودم حرص خوردم از دست مردهایی که اولین و مهم ترین اولویت ازدواجشان، زیبایی چهره خانم است! چه متنهای بلندبالایی در مذمت مردهایی نوشتم که اول عکس طرف را می دیدند و بعد اگر قیافه ی داخل عکس را نمی پسندیدند، حتی حاضر نمی شدند او را حضورا ببینند و چند کلمه ای حرف بزنند. متنفر بودم از این که معیار زیبایی نه فقط یکی از معیارها (در کنار سایر معیارهایشان) که معیاری با داشتن حق وتو است و دختری را که زیبایی مورد نظر آنها را ندارد نمی خواهند، حتی اگر بهترین و باشخصیت ترین و باکمالات ترین دختر دنیا باشد! هی حرص خوردم و حرص خوردم و حرص خوردم و زمین هی چرخید و هی چرخید و هی چرخید تا رسید به آن روز صبح، ساعت ده، کافه باران... و من که با دیدن چهره اش با خودم گفتم کاش می شد بدون هیچ صحبتی بلند شوم بروم دنبال کارم! و بعدترش که در توجیه تاثیر وتویی چهره اش در پاسخ منفی ام، به این نتیجه رسیدم که تا به حال مجبور به تصمیم گیری در مورد مردی با چهره زیر متوسط نبوده ام که خیال می کرده ام زیبایی ظاهری برایم اهمیتی ندارد و دیگر سعی کردم در مذمت مردان مذکور در خطوط اول این پست چیزی نگویم. با این همه زمین باز هم به چرخش خود ادامه داد و رسید به آنجا که نزدیک بود به مرد پیچیده و دشواری که در درجه اول (و یا شاید صرفاً) از ظاهرش خوشم آمده بود بپیوندم! حالا کلاً ترجیح میدم نه تنها در مورد مردان مذکور در خطوط اول این پست، که کلا در مورد خودم، زیبایی، چهره، مرد، امر خیر، انتقاد، معیار و هر چیز دیگری سکوت کنم!!!

تولدت مبارک عزیزترین من...

تو... همین «تو» دوست داشتنی من! مرد شدی! به همین سادگی... به همین سرعت... یک جوری قد کشیدی که دیگر برای بوسیدنت تو باید خم شوی نه من! یک جوری قد کشیدی که باورم نمی شود یک زمانی تو را روی پاهایم یا در آن گهواره ی نارنجی کوچک خواب می کردم... و امروز درست نوزده سال از اولین روز زندگی ات گذشت... مرد شدی... مرد کوچک من... مردی که هنوز پشت پلکهایش، یک دنیا بچگی نشسته است... مردی که به متفاوت ترین شکل ممکن دوستش دارم...

مرد باس چهل سالش باشه!

بابا می گوید: «دختر جان! هیچ می دانی این نره غول بی شاخ و دم متولد 1357 است و چهل سال تمام دارد؟» با خنده جواب می دهم: «آن وقت سیندرلای شما چند سالش است؟» بابا کمی فکر می کند و در حالی که از چشمهایش پیدا است به نتیجه درست و درمانی نرسیده با تردید عددی را می گوید که هفت هشت سالی از سن واقعی ام کمتر است و لابد با خودش فکر می کند: «بیشتر از این نمی تواند باشد.» و نکته این جا است که بابا نمی داند و من هم رویم نمی شود به او بگویم اگر مقدر شده باشد یک روز در زندگی ام دچار کسی بشوم (و از این قرتی بازیها در بیاورم!) آن فرد بی برو برگرد چهل سال دارد و البته به اندازه این چهل سال قد کشیده و بزرگ شده است...

دلم خواست!

راستش حالا که در این سن و سال، روزهای گذشته ی زندگی ام را بالا و پایین می کنم، به طور روشنی پی می برم که من با همه محافظه کار بودنم، کلا آن طوری زندگی کرده ام که دلم خواسته است نه آن طوری که دیگران حکم فرموده اند! این ماجرا از آن جا شروع می شود که با تمام شدن دوران راهنمایی و دو تا شدن دبیرستان من و نود در صد از دوستان آن دوران، مامان گفت: «خب دیگر! دوستان گذشته ات را بی خیال شو!» بی خیال نشدم و حتی الان بعد از این همه سال، یکی از آن دوستان دوران راهنمایی را در لیست بهترین دوستانم دارم. با این وجود، این جمله مامان بعد از گرفتن مدرک دیپلم و پیش دانشگاهی و حتی لیسانس هم تکرار شد، اما نتیجه ای نداد و من هنوز که هنوز است با بخشی از رفقای آن دوران بیرون می روم و ارتباط نزدیک یا دست کم نسبتاً نزدیکی دارم. جمله معروف مامان، بعد از گرفتن لیسانس تبدیل شد به: «دیگر رفیق بازی بس است!» و گفتن ندارد که من همچنان رفیق بازی می کنم و مامان دیگر با این قضیه کنار آمده است!

خب! این یک مثال خیلی ساده بود. مثال های جدی تر عبارتند از این که همه گفتند شوهر کن تا خیر دنیا و آخرت را دریابی و سنت رسول الله را به جا آورده باشی و بتوانی بدون این که زمین نفرینت کند رویش قدم بگذاری و نصف دینت کامل شود و... و من شوهر نکردم و در عوض گوشه و کنایه های این و آن را طوری جواب دادم که با دندانهای شکسته سر جایشان نشستند و لابد در دلشان کلی فحش و بد و بیراه نثارم کردند و منتظر ماندند تا موقع پیری و کوری ام دست در دست شوهرهایشان از جلویم رد شوند و تنهایی ام را در صورتم بکوبند!

یا این که گفتند این همه درس می خوانی که چه بشود؟ می خواهی کجای دنیا را بگیری؟ دختر که فلان مدرک را بگیرد دیگر هیچ پسری به سراغش نمی آید. پسرها که دختر فلان مدرکه نمی خواهند! کدام پسری فلان مدرک را دارد که تو می خواهی داشته باشی؟ آخرش که باید مای بی بی عوض کنی! ما که نخواندیم چه شد مثلاً؟ و... و اینجا دیگر هیچ کسی گریزی به دین و حدیث و پیغمبر نزد که فرموده اند اطلبوا العلم من المهد الی اللحد و این که حضرات ائمه دوست ندارند جوانی را در غیر از یکی از این دو حالت ببینید که یا در حال آموختن علم است و یا آموزاندن علم! من اما کوتاه نیامدم و به آموختن علم و آموزاندن علم ادامه دادم تا آخرین درجه ی ممکن!

و مثالهای دیگر!

خلاصه این که من این «هر طور که دلم خواسته است زندگی کرده ام» را با افتخار می نویسم و به زبان می آورم و خوشحالم که آن طور زندگی کرده ام که دلم خواسته نه آن طور که دیگران خواسته اند و خوشحالم که معنی این جمله آن نیست که همواره در حال لج و لجبازی با این و آن بوده ام و هی چشم چرخانده ام که ببینم دیگران می گویند چه کاری را انجام نده و من هول بزنم که همان کار را بکنم و اصل ماجرا این بوده است که آن قدر عاقل بوده ام که به دنبال خواسته های خودم بروم و تحسین و تقبیح دیگران تأثیر سرنوشت سازی بر زندگی ام نداشته است و کل زندگی ام، خوب یا بد، حاصل دسترنج شخص شخیص خودم است و خوشحالترم که از این زندگی، خوب یا بد، در مجموع راضی بوده ام و لذت برده ام. نمی گویم همه چیز خوب است به قول شاعر «ملالی نیست جز دوری شما!» یا همه چیز دقیقا آن طوری که من خواسته ام پیش رفته است یا هرگز اشتباهی نکرده ام و همیشه در صراط المستقیم دین و دنیا بوده ام. اما هر چه بوده، انتخاب بوده؛ آن هم انتخابهایی با دخالت عقل و دل از یک طرف و مشورت و رای زنی با آدمهای قابل اطمینان از طرف دیگر. و در کنار همه اینها، وجود آدمهایی که خیلی وقتها آشکارا با مسیر من مخالف بودند اما هیچ وقت دست از حمایتشان برنداشتند و پشتم را خالی نکردند لذت این «هر طور که دلم خواست زندگی کردم» را صد چندان کردند. 

هر طور دلتان می خواهد زندگی کنید و این «دل خواستن» را با عقل و درایت همراه کنید و از زندگی تان لذت ببرید و تا آخر آخر آخرش خودتان باشید و یادتان باشد گاهی «هر طور که دلم خواست» بودن ممکن است هزینه گزافی داشته باشد اما این چیزی از لذت خودت بودن و استفاده از حق انتخابت کم نمی کند. خودت باش، خودت انتخاب کن و مسوولیت سنگین یا گوارای همه ی انتخابهای خوب و بدت را با جان و دل بپذیر...

لطفا به من محبت نکنید! خیلی بی ظرفیتم... خیلی ها!

نمی دانم این نقطه ضعف است یا نقطه قوت که نمی توانم در برابر محبت دیگران بی تفاوت باشم. زود تحت تاثیر قرار می گیرم و وا می دهم! اگر با خودم عهد بسته باشم که دیگر هرگز با فلانی صمیمی نمی شوم، همین که محبتی کرد، یادم می رود! اگر به خودم گفته باشم که دیگر در دورهمی های فلان دوستان یا آشناها شرکت نمی کنم، چون رفتارهایشان برایم آزاردهنده و حرفهایشان سطحی و عامیانه است، همین که یکی از آن دوستان یا آشناها زنگ بزند و اظهار دلتنگی کند و بگوید همگی مشتاق آمدنت هستیم، تصمیمم را فراموش می کنم و با کلی تشکر و ابراز خوشحالی می روم و البته که بارها از این بابت پشیمان می شوم؛ اما دفعه بعد دوباره همان آش است و همان کاسه! حتی بابت دادن جواب منفی به پسری که اظهار محبت کرده باشد عذاب وجدان می گیرم یا مثلاً دلم نمی آید در برابر اظهار محبتهایی که می دانم صرفاً با هدف خر کردن هستند برخورد تندی نشان دهم و تا حد امکان محترمانه دکشان می کنم! به نظر می رسد بیشتر نقطه ضعف باشد تا قوت... اما چرا نمی توانم آن را مثل بقیه نقطه ضعفهای کوچک و بزرگم از بین ببرم؟ کاش در کنار واکسن کزاز و هپاتیت و فلان و فلان و فلان، یک چیزی هم بود که مرا در برابر محبتهای دیگران واکسیناسیون می کرد تا این قدر روی تصمیم ها و طرز برخوردهایم تاثیر نمی گذاشتند... کاش می شد دلم را مقاوم سازی کنم!

اسیر گریه بی اختیار خویشتنم

هر وقت سرگرم تماشای فیلم یا سریالی هستیم، همین که به صحنه های غمگین آن می رسیم و سکوت سنگینی بر فضا حاکم می شود، می زنم روی شانه ی محمد و می گویم: «داداش اینها همه فیلم است. تو غصه نخور!» و بعد هر دو می زنیم زیر خنده. همیشه برایم خنده دار و عجیب بود که مادربزرگ و خواهرهایش و عمه و خیلی های دیگر، جلوی تلویزیون زار زار گریه می کنند. اما حالا که خودم تجربه چند بار اشک ریختن یا حتی زار زدن جلوی تلویزیون (و حتی پای فیلم طنز!) را دارم فهمیده ام که آدمها، خوب می دانند که اینها همه فیلم است و فقط وقتی پای فیلمی گریه می کنند که اتفاقهای تلخ آن را در زندگی واقعی خودشان تجربه کرده باشند...

من اختیار نکردم پس از تو یار دگر
به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست

+شهریار

+شاعر عنوان: رهی معیری

تو آمدی و ریخت به هم هر معادله

تو ممکن است از دخترهای چادری که آرایش نمی کنند و پسرها را تحویل نمی گیرند و اهل عشق و حال و این طور برنامه ها نیستند خوشت نیاید و کلا آنها را امل و عقب مانده و نچسب و متعلق به 1400 سال پیش و تاریخ مصرف گذشته بدانی اما از فلان شخص به خصوص، که اتفاقا چادری است و هر وقت تو در حال تجدید آرایش هستی هی غر می زند که: «زود باش، دو ساعت است سر آینه چه غلطی می کنی خوشگل خانم؟» و وقتی می خواهی او را با دوست دوست پسرت آشنا کنی، بدون این که دستش را جلو بیاورد جواب سلامش را می دهد و بابت این که باید برود عذرخواهی می کند و گاهی تو را برای جلسه ختم صلوات یا نذری پزانشان دعوت می کند و یک وقتهایی کنار هم قدم می زنید و تو هی می پرسی: «اذیت نمی شوی همیشه این چادر سرت است؟» و او هی حرص می خورد که : «روسری ات را بینداز روی سرت، حالا دوباره یکی متلک می اندازد» و ... را بهترین و صمیمی ترین دوست خودت بدانی و به شدت دوستش داشته باشی... و علتش هم این باشد که «دخترهای چادری که آرایش نمی کنند و پسرها را تحویل نمی گیرند و اهل عشق و حال و این طور برنامه ها نیستند» برای تو هیچ هویت مشخصی ندارند و فقط دخترهایی هستند «چادری که آرایش نمی کنند و پسرها را تحویل نمی گیرند و اهل عشق و حال و این طور برنامه ها نیستند». اما «فلان شخص به خصوص» برایت هویت خاصی پیدا کرده است و شده است همان که از بس غر زده نتوانسته ای یک آرایش دلچسب و چشم در بیاور بکنی و آبرویت را جلوی دوست پسرت و دوستش برده است و پای تو را به جلساتی که فکرش را هم نمی کرده ای باز کرده است و با هم قدم زده و بحث کرده اید و در کنار همه اینها کلی با هم خندیده اید، غصه خورده اید، آتش سوزانده اید، درددل کرده اید  و خلاصه هزار و یک خاطره ی خوب و ناخوب با هم دارید که او را از همه «دخترهای چادری که آرایش نمی کنند و پسرها را تحویل نمی گیرند و اهل عشق و حال و این طور برنامه ها نیستند» جدا کرده است، با این که او هم یکی از همان «دخترهای چادری است که آرایش نمی کنند و پسرها را تحویل نمی گیرند و اهل عشق و حال و این طور برنامه ها نیستند» !!! 

بیایید در مورد آدمها، تا وقتی برایمان هویت فردی ملموسی ندارند، دست کم سکوت کنیم؛ در ذهنمان و در کلاممان و حتی در دلمان!

+ شاعر عنوان: محسن ناصحی

کاش فقط من بلاتکلیف بودم!

کاش هر آدمی «مکلف» بود یک وبلاگ داشته باشد و اتفاقهای مهم زندگی اش را در آن بنویسد و آدرس وبلاگش را هم جلوی همه لباسهایش گلدوزی کند و به طور اتوماتیک امکان نداشته باشد در آن وبلاگ دروغ بنویسد یا چیز مهمی را از قلم بیندازد. آن وقت می توانستیم بفهمیم کجای زندگی هر آدمی بوده ایم یا هستیم...

برای تو... خودِ خودِ خودت...

نتیجه تصویری برای دیر شد عیب ندارد ، فقط ای دوست بیا

دهه هفتادی ها (2)

داشت درد دل می کرد (یا به قول خودش مشورت می گرفت) در مورد دوستی که دل باخته است به یک زن پاچه ورمالیده که 17-18 سال از خودش بزرگتر است ولی بلد بوده چه طور قاپ یک پسربچه ی 20-21 ساله ی پولدار را بدزدد و راضی اش کند به ازدواج! کار رسید به آنجا که با حرص دین و قانون را لعنت کرد! دین و قانونی را برای ازدواج پسر شرط اجازه پدر را نگذاشته و به دختر غیرباکره هم اجازه ازدواج بدون اذن پدر و قیم قانونی داده تا نتیجه این بشود که هیچ کس نتواند جلوی این دو نوگل شکفته را بگیرد و آنها «سجاف سر خود» باشند و بتوانند هر غلطی که دلشان می خواهد بکنند. بهش گفتم: «به قانون کاری ندارم؛ ولی از دینی که به هر جایش مطابق میلمان بود عمل می کنیم و هر جایش نبود را ول می کنیم، بهتر از این درنمی آید. دین قبل تر از این مجوز دادن و ندادنها، در مورد کنترل روابط زن و مرد هزار و یک حرف زده. آنها را رعایت کنیم کار به این جاها نمی کشد برادر!» برادرم نبود اما مثل برادرم دوستش داشتم و دارم و همه این حرفها را خواهرانه گفتم. قانع شد. و من به این فکر کردم که چه قدر این پسربچه های دهه هفتادی به زبان نرم و مهر خواهری نیاز دارند تا قانع شوند و ما چه قدر تلخ و گزنده با آنها حرف می زنیم و انتظار داریم دست از پا خطا نکنند و همواره در مسیر مستقیم الهی پیش بروند...

برای همه ی آدم بزرگها

می دانم که بیشترتان، داستان «شازده کوچولو» را خوانده و از آن لذت برده اید. و حالا پیشنهاد می کنم انیمیشن آن را هم دانلود کنید و با خانم یا آقا کوچولویتان ببینید و حتماً در مورد آن با هم حرف بزنید. یک انیمیشن اگزیستانسیالیستی بی نظیر که این فلسفه را به زبان خیلی ساده به تصویر کشیده است تا قشنگ لمسش کنید، حسش کنید، زندگی اش کنید.

همین الان یهویی

گاهی هم آدم می داند این جنس را می تواند از فلان جا، با همین کیفیت و با قیمت پایین تر بخرد اما چیزی شبیه مرض «گران تر خریدن» یا «همین الان خریدن جنسی که همین الان نیازش ندارد» یا «همین الان یهویی خرید کردن» می افتد به جانش و آن را می خرد و بعدش هم حالش خوب می شود! انسان موجود پیچیده ای است کلاً! 

مرکز فساد را پیدا کردم! =)

پیرو پست شرمندگی از دانشگاه آزاد، باید بگویم امروز در یکی از بزرگترین دانشگاههای دولتی کشور، پسری را دیدم که درست رو به روی دوربین حراست، دختری را بوسید! چشمک

روی ماه تلگرام را ببوس!

نشستم همه شماره هایی را که روی گوشی ام نداشتم از تلگرام دسکتاپ ذخیره کردم. از بعضی از چت هایم اسکرین شات گرفتم. آخرین پیامهای بازنشده ام را باز کردم و خواندم. به پی ام هایی که باید جواب می دادم جواب دادم و... حالا فقط مانده است بروم روی تلگرام را ببوسم و بابت آن همه زحمتی که در این چند سال بهش داده ام عذرخواهی و تشکر کنم...

دانشگاه دنیا، رشته ی زندگی، گرایش خوشبختی

چند وقتی است به این فکر می کنم که اسم پذیرش و تسلیم در برابر اتفاقهای دنیا (یا همان سرنوشت و تقدیر یا اراده و حکمت الهی) را چه می شود گذاشت وقتی فقط از سر اجبار است، بی آن که هیچ رضایتی در آن باشد و در عین حال هیچ سرکشی و طغیانی هم وجود ندارد. امروز به این نتیجه رسیدم که این طور نگاه به زندگی،شبیه نگاه یک دانجوی عاشق دانشگاه و رشته ی خودش است به آن واحدهای درسی که برایش دوست داشتنی نیست و آن اساتیدی که جایشان روی مخ او است و آن قوانینی که قبولشان ندارد و به نظرش منصفانه یا عاقلانه نیستند. این دانشجو با همه نارضایتیها، دانشگاهش را دوست دارد و از مطالعه بسیاری از دروس مربوط به رشته اش لذت می برد و در کنار اینها مجبور است آن بخشهای دوست نداشتنی را هم بپذیرد و دم برنیاورد و اعتراضی نکند که هر گونه اعتراض و اغتشاش، در بهترین حالت بی فایده است و چیزی را عوض نمی کند (همان قضیه ی «همین است که هست») و در بدترین حالت باعث می شود همه چیزهای دوست داشتنی را هم از دست بدهد و دیگر هرگز نتواند به دست آورد. این است که مجبور می شود در عین نارضایتی، سکوت کند و همه چیز را (خوب و بد را در کنار هم) بپذیرد. درست مثل من و این قانونهای لعنتی دنیا! حالا بماند که من این فرق بزرگ را با دانشجوی مذکور دارم که او فکر می کند بعضی چیزها به خاطر بی فکری یا کم تخصصی یا منفعت شخصی مسوولین دانشگاه خوب پیش نمی رود اما من می دانم و باور دارم که همه این چیزهای نخواستنی که مجبورم بپذیرمشان چون همی است که هست، دقیقا «باید» همین باشد که هست... و به قول مشیری: «و همین درد مرا سخت می آزارد!»

شرمنده ات هستم دانشگاه آزاد! =)

باید اعتراف کنم که تصور منِ دانشگاه آزاد ندیده از یک چنین دانشگاهی، چیزی شبیه به یک فاحشه خانه بود! درست که من هرگز فاحشه خانه هم ندیده ام اما به هر حال تصوری از آن دارم که تصورم از دانشگاه آزاد کمی شبیه به آن بود! اما امروز، در این دانشگاه، نه هیچ تیپ خفنی دیدم نه هیچ رفتار بی در و پیکرانه ای! نه هیچ داف و پلنگی، نه هیچ شکارچی یی! و نه حتی اصلا هیچ دختر و پسری در کنار هم (البته به جز یک مورد؛ آن هم با حفظ فاصله شرعی!) چه کسی چنان تصویر غیراخلاقی یی از دانشگاه آزاد در من ایجاد کرده بود؟؟؟!!! شرمش باد!!! چشمک

برام هیچ حسی شبیه تو نیست

تصویر مرتبط

اللَّهُمَّ بِعِزَّتِکَ لِی فِی کُلِّ الْأَحْوَالِ رَءُوفاً وَ عَلَیَّ فِی جَمِیعِ الْأُمُورِ عَطُوفاً إِلَهِی وَ رَبِّی مَنْ لِی غَیْرُکَ أَسْأَلُهُ کَشْفَ ضُرِّی وَ النَّظَرَ فِی أَمْرِی... خدایا! با من در همه احوال مهر ورز و بر من در هر کارم به دیده لطف بنگر. خدایا، پروردگارا، جز تو که را دارم تا برطرف شدن ناراحتى و نظر لطف در کارم را از او درخواست کنم؟ (دعای کمیل)

+ خواننده عنوان: احسان خواجه امیری

بحران هویت2

نیاز دارم به نوشتن یک چراغ خاموش طولانی، خیلی طولانی... نیاز دارم به این که با خودم رو به رو شوم و خیلی حرفها را به خودم بگویم... نیاز دارم که تغییراتی را که در من به وجود آمده و دارد ردّ مسیر گذشته ام را به هم می زند را برای خودم تجزیه و تحلیل کنم... نیاز دارم در مورد مسیر پیش رویم فکر کنم و بنویسم و بنویسم و بنویسم... اما... برای اولین بار در همه زندگی ام، از روبه رو شدن با خودم می ترسم...

فریاد

مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
 من دچار خفقانم... خفقان
 من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
 

آی
با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
 سر کوهی دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم


آه
 می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
 مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید
بر پنجره ها
محتاجم


 من هوارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته چند
چه کسی می اید با من فریاد کند ؟

+فریدون مشیری

پشت پرده

یک ویژگی بارز خیلی از ما این است که در بخش وسیعی از رفتارها و تصمیم هایمان هیجانی عمل می کنیم و در همان حال خودمان را عاقلترین مردم روی زمین می دانیم و کسانی را که مثل ما فکر و عمل نمی کنند را احمق ترین! و کلی فحش ناموسی به هم می دهیم تا ثابت کنیم حق با ما است و حتی رفاقتهایمان را زیر پا می گذاریم و چشم می بندیم روی هر چه بینمان بوده است - و اصلا چه معنی دارد رفیقمان جور دیگری فکر کند؟! حتی غریبه ها هم چنین حقی ندارند!!- و اگر کسی به کمی تفکر و بی طرفی و منطق دعوتمان کند فورا انگ طرفداری از آن طرفیها را به او می زنیم و همه چیز را بر اساس یک سری باور از قبل شکل گرفته یا پذیرفته شده تفسیر می کنیم و هیچ اما و اگری را نمی پذیریم و....

راستش پشت این نوشته، جمله های صریح تری هست و من خیلی دلم می خواست منظورم را بی پرده بنویسم. اما واقعیت این است که به هیچ وجه مایل نیستم این جا جولانگاه آدمکهایی شود که ادعای روشنفکریشان گوش فلک را کر کرده است.

Designed By Erfan Powered by Bayan