- دوشنبه ۲۰ فروردين ۹۷ , ۰۰:۴۱
- |
با «من» بى کسِ تنها شده، یارا تو بمان همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان (ابتهاج)
لعنتی ترین فکرها آنهایی هستند که هی در سرت وول می خورند، هی می آیند و نمی روند، هی دست می اندازند دور دلت و احساست را به بازی می گیرند، هی به بی تفاوتی های گذشته ات ناخنک می زنند، هی چیزهای عجیب و غریب به ذهنت می آورند، هی... هی لعنتی تر می شوند... هی لعنتی تر...
+عنوان: آرش مهدی پور
وقتی مرد جوانی که میکروفن در دست دارد و کنار جوان دیگری که دوربین روی شانه اش است ایستاده، از شما می پرسد: «خانم یه مصاحبه خدمتتون باشیم؟» خنده دارترین جوابی که می توانید به او بدهید این است که: «نه خیلی ممنون!» و آن وقت باید خیلی شانس بیاورید که طرف مودبانه بگوید: «خواهش می کنم»! خودم هم مانده ام که چرا چنین جواب مسخره ای دادم!
هوس شادی عمیق کرده بودم! دقیقا همان نوع شادی که در روزهای دفنس داشتم! می دانستم عمق و شدت آن شادی، به خاطر رنجی بود که قبلش کشیده بودم و دیگر به هیچ قیمتی حاضر نبودم آن رنج را دوباره تجربه کنم؛ ولی دلم همان شادی را می خواست! و امروز وقتی از این اتاق به آن اتاق رفتم برای گرفتن امضاها (و بقیه کارها) و به خصوص وقتی در خیابان آزادی قدم زدم تا به فلان پلاک برسم و آخرین امضا را بگیرم، دوباره همان حس شادی عمیق، دقیقا با همان کیفیت به سراغم آمد؛ بدون این که رنجی کشیده باشم...
روز خوبی داشتم اما حس خوبی که برآیندش بود، خیلی بیشتر از مجموعه اتفاقهای امروز بود! نشستم و تمام روزم را زیر و رو کردم. در نهایت به یک لبخند رسیدم! یک لبخند غیرمنتظره روزم را قشنگ تر کرده بود!
+عنوان: علی صفری
و من خیس خیسم از باران... می شود رحمتت را همین طور تند و بی امان بر سرمان بباری؟؟؟!!!
گاهی فکر می کنم بیایم بنویسم اگر مرا پیدا کردید و شناختید، لطفا به رویم نیاورید و خاموش بمانید تا بتوانم با خیال راحت و بدون خودسانسوری و دلهره ی قضاوت، هر وقت هر چه می خواهم بنویسم. گاهی اما با خودم می گویم باید بروم بنویسم اگر مرا شناختید، لطفا همان اول کار بیایید بگویید تا من بدانم یک آشنا دارد اینجا را می خواند و حساب کار دستم باشد! اما بین این دو گزینه، به هیچ نتیجه ای نمی رسم و فقط می توانم بگویم لطفا این جا را پیدا نکنید!
+ آن قدر محتوا و ادبیات نگارشم تابلو است که کافی است یک نفر آشنا از این جا رد شود و مرا شناسایی کند! =/
+عنوان: حسین دهلوی
وقتی عزم رفتن می کنی خیلی ها گریبان چاک می کنند که: «رفتنت ضایعه ای جبران ناپذیر است» و «مثل تو دیگر پیدا نمی شود.» و «با رفتنت ما را در غم و اندوهی جان فزا رها می کنی.» و «کلی دلمان برایت تنگ می شود و همیشه به یادت هستیم.» و «تو را به خدا نرو که ما نبودنت را تاب نمی آوریم.» و و و و و .... بعد تو می روی و به فاصله کمی فراموش می شوی! بیشتر آنهایی که این حرفها را زده بودند، طوری بدون یاد تو به زندگیشان ادامه می دهند که انگار هرگز وجود خارجی نداشته ای! آن چند نفری هم که گاهی تو را به یاد می آورند برایشان فقط یک خاطره ای که به گذشته پیوسته و به تو همان طوری فکر می کنند که به معلم کلاس اولشان و به مسافرتی که پارسال رفته بودند و خیلی بهشان خوش گذشته بود و به دختر کوچولوی مو بوری که دیروز در تاکسی لپش را کشیده اند و حس خوبی که موقع قدم زدن در باغشان داشته اند. همین! نه این که بگویم وقتی کسی عزم رفتن می کند دیگران باید زندگیشان را تعطیل کنند و در غم فراق او بسوزند! حرفم این است که وقتی رفتن یک نفر آن قدرها هم در زندگیتان تاثیرگذار نیست، بهتر است این همه نقش بازی نکنید. او که دیگر دارد می رود، این همه خودشیرینی برای چیست!؟ بهتر نیست فقط بگویید: «دلم می خواست می ماندی.» یا «دلم برایت تنگ می شود.» یا «با تو روزهای خوبی داشتم.» ؟ دست کم با خودتان صادق باشید...
+ عنوان: سعدی
1. جواب همه منفی بود به این سوال که: «مردی را می شناسید که کم حرص بدهد؟!» =|
2. گفتند: «تو که شوهرذلیلی.» گفت: «به موقعش او هم زن ذلیل است.» گفتم: «این که دیگر ذلیلی نیست. ذلیلی وقتی است که فقط یکی از شما این کارها را برای دیگری بکند. وقتی هر دو می کنید ذلت نیست، عزت گذاشتن به خودتان و همسرتان است»
3. در یک جمع کاملا سنتی داد سخن داده بودم که: «جامعه همیشه در حال فرهنگ سازی و آموزش به زنان است که هر کاری مرد کرد شما کوتاه بیایید تا مبادا دعوا شود و این چیزها را هیچ وقت به مردها یاد نمی دهند.» یک نفر گفت: «خب مردها که کوتاه نمی آیند. بالاخره باید یک نفر سنگ زیر آسیاب شود تا زندگی ها از هم نپاشد.» گفتم: «چرا این یک نفر همیشه زن باشد؟» گفت: «مردها که کوتاه نمی آیند. اگر زن هم کوتاه نیاید که نمی شود.» گفتم: «چطور برای چیزی مثل کنار آمدن زن با هوو (که این همه برای زنها دشوار و نپذیرفتنی است) این همه سعی می کنند فرهنگ سازی کنند و به اسم خدا و پیغمبر آن را به خوردمان می دهند و حتی به فطرت و ذاتمان تهمت می زنند که به انحراف رفته اند و می گویند به خاطر این انخراف است که ما خودمان برای شوهرهایمان نمی رویم خواستگاری! خب به جای این کارها کمی هم وقت بگذارند و برای مردها فرهنگ سازی کنند که در زندگی مشترک گاهی هم آنها باید سنگ زیر آسیاب باشند و کوتاه بیایند تا جلوی دعوا و از هم پاشیده شدن زندگی مشترکشان را بگیرند!» باورتان نمی شود چه قدر از کل جمعیت زنانی که به گفتگوی ما گوش می دادند لایک گرفتم!
دردناک ترین نقطه ماجرا آن جا است که تصمیم می گیری با او مثل خودش رفتار کنی ولی نمی توانی، چون دلت نمی آید، چون دوستش داری...
گفتم: «مثلا من نمی توانم با کسی که همدیگر را دوست نداریم بیایم کافه، بستنی شکلاتی سفارش بدهم و گل بگویم و گل بشنوم.» همان طور که بستنی شکلاتی اش را می خورد گفت: «این به خاطر این است که تو خیلی با مردم روراستی و آن وقت انتظار داری آنها هم با تو همین قدر روراست باشند. اما اکثر مردم این طور نیستند و تو از آنها می رنجی.»
در اولین جلسه ی کارگاه پرورش کودک خوشبین، از بچه ها خواستم به صورت یک دایره بنشینند و بعد به نوبت وسط دایره قرار بگیرند و بقیه حدس بزنند که فرد وسط دایره چه ویژگیهای خوبی دارد. و چه قدر غافلگیر شدم وقتی دیدم این بازی به شدت برای بچه ها لذت بخش است. آنها حتی از این که کسی با حدس و گمان ازشان تعریف کند خوششان می آمد و همین باعث شد خیلی زود فضای کلاس گرم و دوستانه شود. امروز با خودم فکر می کردم کاش می شد این بازی را هر چند وقت یک بار در جمع خانواده، فامیل، دوستان و حتی همکاران انجام داد.
هر چه قدر هم دختر خوبی باشی، وقتی برگه آزمایش اعتیادی که جوابش منفی است را در یک دستت بگذارند و برگه عدم سوء پیشینه را در دست دیگرت، با خودت می گویی حالا می توانم چیزی مصرف کنم و بروم بانک بزنم!
بچه که بودیم همیشه دلمان می خواست بیهوش شویم یا دست یا پایمان را گچ بگیرند یا بتوانیم نیم ساعت آرام آرام اشک بریزیم یا مثلا تازه به این شهر آمده باشیم و پولدارترین و زیباترین دختر آنجا باشیم یا ناگهان خانواده واقعیمان را که پولدار و باکلاسند و سالها به دنبال تک فرزند گمشده شان گشته اند پیدا کنیم و همه اینها به نظرمان بی اندازه هیجان انگیز و باکلاس بود. حالا که سالها از این آرزوهای بچگانه گذشته است، خوب می دانم که هدف همه آنها خاص بودن و مورد توجه قرار گرفتن بوده است و دیگر نه تنها آرزوی هیچ کدام را ندارم، که از اتفاق افتادن هر کدامش متنفرم. نه این که دیگر از مورد توجه قرار گرفتن بدم بیاید! فقط ماهیت واقعی این آرزوها و دردی که در هر کدام پنهان است را خوب می فهمم...
بی احترامی به ارباب رجوع نه جریمه نقدی دارد نه حبس دارد و نه شلاق، اما بی احترامی به کارکنان دولت همه این نتایج را دارد... هیچ قانونی اساتید راهنما و مشاور را مجبور نمی کند برای پایان نامه دانشجو وقت بگذارد، اما قانونی وجود دارد که دانشجو تا پایان عمرش هر مقاله و کتابی از پایان نامه اش چاپ کرد باید با اسم اساتید باشد.... هیچ کس برای ترغیب تولیدکنندگان ایرانی به تولید جنس باکیفیت تبلیغ نمی کند ولی همه بنرها پر شده اند از تبلیغ خرید کالای ایرانی... کسی کاری به کار قاچاقچیان مواد مخدر ندارد، ولی با معتادها برخورد می شود... بازار پر است از لباسهای تنگ و کوتاه و جلوباز و... و گشت ارشاد فقط به کسانی را که این لباسها را بپوشند تذکر می دهد نه به واردکننده ها و فروشنده ها...
همه قوانین طرفدار صاحبان قدرتند!
جوری به دیگران محبت کنید که وقتی از آنها خسته شدید و خواستید رابطه تان را کم یا قطع کنید خودتان رویتان بشود!
برگه آزمایش در دستم بود:آمفتامین، مورفین، متامفتین و... به دلهره معتادی فکر می کردم که خانواده اش او را برای اولین بار یا بعد از آخرین قولش برای ترک، به آزمایشگاه آورده اند... به دلهره ای که عروس و دامادهای جوان داشتند... چه قدر جنس این دو دلهره با هم فرق داشت...
+دلم برای خانمی که مجبور است از ساعت 8 تا 10 صبح ج ی ش کردن ملت را تماشا کند می سوزد و به او حق می دهم این همه بی اعصاب باشد!
وبلاگهایی را که به جای نوشتن اتفاقها، فکرها و احساساتشان را می نویسند بیشتر دوست دارم...
با این که آدمهای زیادی هستند که با وجود همه تفاوتهای چشمگیرمان دوستشان دارم، هنوز ته دلم معتقدم آدمها هر چه بیشتر به هم شبیه باشند بیشتر می توانند یکدیگر را دوست داشته باشند.
+عنوان: امین نعیم