یک نفر به اسم من

با «من» بى کسِ تنها شده، یارا تو بمان همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان (ابتهاج)

اسکار تلخ ترین جمله دنیا می رسد به....

یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بی پایان است...

گل قشنگم.... :(

نازک آرای تن ساقه گلی

که به جانش کِشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا به برم می شکند

دستها می سایم

تا دری بگشایم

بر عبث می پایم

که به در کس آید

در و ویوار به هم ریخته شان

بر سرم می شکند....

+نیما یوشیج

ویراستار نخواستنی

از ویراستاری که فکر می‌کند چون به او اجازه داده‌اند متنی را از لحاظ ادبی و ظاهری ویرایش کند، پس لابد حق دارد بدون این که در زمینه‌ی متن مورد نظر تخصصی داشته باشد، هر نوع تغییری که دلش خواست در متن و ساختار و حتی محتوای آن به وجود آورد و در مورد همه‌ی چیزهای دیگری که در صلاحیتش نیست نظر بدهد بیزارم.

برسد به دست خدا

برای تو ... برای چشمهایت
برای من ... برای دردهایم
برای ما ... برای این همه تنهایی
ای کاش خدا کاری کند !

+احمد شاملو

همیشه فاصله ای هست...

- چرا گرفته دلت؟ مثل این که تنهایی...

- ....

+ شاعر عنوان و خط اول: سهراب سپهری

«دوستان شرح پریشانی من گوش کنید»؛ بقیه اش با خودم!

همیشه معتقد بوده‌ام که هیچ کس جز خودم نمی‌تواند به من کمکی بکند و هر روز بیش‌تر از قبل این موضوع برایم ثابت می‌شود. امروز فهمیدم تنها کمکی که از دست دیگران برمی‌آید این است که به حرف‌هایم گوش بدهند و با من همدلی کنند. بعد تقریباً می‌شود گفت بقیه‌ی چیزها را خودم به تنهایی درست می‌کنم!

+شاعر عنوان: وحشی بافقی

خجسته

برای دیدن آن خوب،آن خجستهٔ مطلوب
چقدر باید از این روزهای بد، بشمارم؟

+حسین منزوی

شلوار بد نداریم اصلاً =/

در فروشگاه، روی هر شلواری که دست گذاشتم جنس عالی داشت و خوب کار می کرد و هر که برده بود راضی بود و تن خور خوبی داشت و اگر تنگ بود جا باز می کرد و اگر گشاد بود خودش را جمع می کرد و... . شانس آوردم که فروشنده، آقا بود؛ وگرنه مطمئنم تک تک این شلوارها را خودش هم برده بود و هر کدام را چند سال بود در مهمانی و اداره و کوچه و خیابان و حتی شب موقع خواب می پوشید و از آن کاملاً راضی بود و اگر هزار بار دیگر هم به عقب برمی گشت دوباره همان شلوار را می خرید! =/

از گفتنش می ترسم

این که همیشه سفارش می کنم طوری با بچه هایتان رفتار کنید که بتوانند همه حرفهایشان را به شما بزنند را وقتی با همه وجودم درک کردم که رفته بودم پیش فلانی (که البته پدر یا مادرم نبود ولی مثل یک برادر به گردنم حق داشت) تا بهش بگویم قرار است فلان کار را بکنم و قبلش هم به طور کاملاً منطقی فکر می کردم دلیلی ندارد از او مخفی کنم؛ زندگی خودم است و خودم تصمیم می گیرم چه کار بکنم و چه کار نکنم. اما در حضورش، ترسیدم از کار جدیدم رونمایی کنم! واقعا ترسیدم؛ چون حدس می زدم در پیش رو و پشت سرم عکس العمل خوبی نشان ندهد.

سؤال

خوردن صبحانه هم جزء شرح وظایف کارمندان دولتی است و در صورت اعتراض، ارباب رجوع باید شلاق بخورد و جریمه ی نقدی بدهد؟!

من خاطره باز

شما چه طور روز تولدتان برایتان مهم نیست یا سالگرد ازدوجتان را فراموش می کنید؟ من در سالگرد نقل مکان به اتاق جدیدم، یک اتاق تکانی حسابی انجام دادم تا اتاقم در این روز خجسته، نفسی تازه کند!!! =)

سکوتم از رضایت نیست

دلم از خودم می گیرد وقتی برای نیازردن دیگران حرفهایم را می بلعم و سکوت می کنم...

انزوا

دلم فریاد می‌خواهد، ولی در انزوای خویش
چه بی‌آزار با دیوار نجوا می‌کنم هر شب

+محمدعلی بهمنی

خودم

و همان طــور که دردم به خودم مربوط است
شیطنت های دلم هم به خودم مربوط است

گله کم کن که چرا از همه ی شهر تو را …
« آرزویم » که مسلّم به خودم مربوط است

+ احسان امیدی

بی کلاسها!

یکی از بی کلاس‌ترین روش‌های کلاس گذاشتن این است که صرفاً به قصد کلاس گذاشتن پیام و تماس دیگران را دیر جواب دهیم یا کلاً جواب ندهیم.

قشنگها!

از میدان الف تا چهار راه نون را پیاده رفتم. چه قدر مردم خوش لباس و خوش تیپ شده بودند! لباسهای رنگ روشن و ست و گل گلی و شلوغ فضای خیابان را شاد کرده بود. یادتان هست از عادتی به اسم چه قدر قشنگ است نوشتم؟ آن روز هم دلم می خواست به آن دختر دهه هشتادی که جلوی موهایش را صورتی کرده بود و به پسر خوش تیپی که هندزفری در گوش، در عالم خودش بود و مدل مو و ریش بامزه ای داشت و به آن خانم جوانی که مانتوی حریر گل گلی جلو باز تنش بود و به آن زن و شوهر قد بلند چشم درشت خنده روی سر به زیر و به خانم محجبه ای که هم سن و سال خودم بود و یک چادر ملی به رنگ بادمجانی سرش بود و به همه نوزادها و نوپاهای کوچولوی داخل کالسکه ها  لبخند بزنم و بگویم چه قدر قشنگ هستید!

دست کم در راستای اقتصاد مقاومتی!!!

اگر روز زن هدیه گرفته اید، جان مادرتان، امروز را بی خیال شوید!

دو ماه دیگر

گفتم: «علی خوشحالی مدرسه نمی روی؟»

با ناراحتی گفت: «نه.»

در دلم گفتم: «چه عجب! بالاخره یک بچه ی مدرسه دوست پیدا شد.»

هنوز مهر جمله ای که در دلم گفته بودم خشک نشده بود که اضافه کرد: «چه فایده؟ دو ماه دیگر دوباره باید برویم.»

گفتم: «خیلی خب! حالا فعلاً که تعطیلید.»

چیزی نگفت. اما فورا به طرف دوستانش دوید؛ همانهایی که چند لحظه پیش ترکشان کرده بود و با ذوق پیش من آمده بود. به آنها که رسید، ایستاد و آه بلند و صدا داری کشید.

بعد با لحن غمگینی گفت: «بچه ها بیایید حسابی بازی کنیم. فقط دو ماه دیگر وقت داریم!»

از دریچه‌ی انصاف!

هر چه قدر هم با مجازات اعدام مخالف باشید و آن را منافی حقوق بشر بدانید، باید این را بپذیرید که برای کسی که قطعاً روز تولدتان را می‌داند و خبر دارد که تبریک این روز برایتان چه قدر مهم است ولی تبریک نمی‌گوید، هیچ مجازاتی به جز اعدام، منصفانه نیست!

+ به لطف ییرنا، بالاخره نیم‌فاصله را هم آموختم تا نیم‌فاصله نیاموخته از دنیا نروم! مرسی دوست عزیز.

جلسه را این طور شروع کنید!

?Do you promise to tell the truth, the whole truth, and nothing but the truth

Designed By Erfan Powered by Bayan