یک نفر به اسم من

با «من» بى کسِ تنها شده، یارا تو بمان همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان (ابتهاج)

مرسی که هستید! =)

یک سری از کارمندهای دانشگاهمان آن قدر خوبند که حیفم می آید اسم کارمند دولت را رویشان بگذارم؛ چون می ترسم با آنهایی که اخم جزء مدل صورتشان است و زورشان می آید سرشان را بلند کنند و دست کم جواب سلامت را بدهند و طوری باهات رفتار می کنند که انگار سر ظهر رفته ای مزاحم استراحتشان شده ای و اگر هر اعتراضی بکنی به فلان تعداد شلاق محکومی اشتباه گرفته شوند!

چراغ خاموش13

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

به همین سادگی... به همین سنگینی

من عرضه ی داشتنت را نداشتم...

در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد

بچه ها به شکل معصومانه ای خودخواهند و صرفه نظر از این که قصد شما چه باشد و یا چه واکنشی نشان دهید، می خواهند به چیزی که خودشان تمایل دارند برسند؛ یکی از مهم ترین چیزهایی که این کوچولوهای خودخواه طالب آن هستند، محبت و توجه پدر و مادرها است و برای رسیدن به آن از هر حربه ای استفاده می کنند؛ حتی لجبازی، شیطنت، حرص دادن، خرابکاری کردن و...

+شاعر عنوان: نشاط اصفهانی

توهم؟!

وقتی صرفاً برای خودم در موردش نوشتم، متوجه شدم خیلی اتفاقها افتاده است و در عین حال هیچ اتفاقی نیفتاده است. نتوانستم نوشته ام را تمام کنم. شاید تمام اتفاقهایی که افتاده بود فقط به حس درونی و برداشت من مربوط می شد و در بیرون چیز خاصی به نظر نمی آمد. خیلی دلم می خواست حقیقت موضوع را می فهمیدم و مخصوصاً این را متوجه می شدم که اگر برداشتهایم درست است، چرا سکوت؟!

کنج عزلت

شاید خودخواهی باشد اما این که در دو ماه اخیر، مجبور نبوده ام از ترس قضاوت دیگران، چیزی را که دغدغه ذهنی ام بوده است ننویسم و یا در نوشتنم مراقب باشم که مبادا سوء برداشتی پیش بیاید یا به کسی بربخورد و هر وقت دلم خواسته است توانسته ام رمزی بنویسم، بدون این که کسانی که زیاد نمی شناسم طلب رمز کنند یا توانسته ام هر چه قدر مایل بوده ام مبهم بنویسم و کسی نپرسیده منظورت چیست یا کیست و کسی به خودش برنداشته است و یا از من توضیح نخواسته است و این که دیدگاهم را هر چه بوده با خیال راحت نوشته ام و کسی نیامده با یک برداشت ظاهری مبتنی بر پیش فرضهای ذهنی و بدون درک درست از چیزی که نوشته ام محکومم کند و این که کسی سعی نکرده است مخم را بزند و این که هیچ الزامی برای خودم نگذاشته ام که به کامنت دیگران جواب بدهم یا هر کس به وبلاگم سر زد به وبلاگش سر بزنم و  صرف رودرواسی کسی را دنبال کنم یا لینکش را در وبم بگذارم و این که هر وبلاگی را دوست داشته باشم می خوانم بی آن که لزوماً و از سر احساس وظیفه کامنت بگذارم و این که شروع کرده ام فقط هر وقت احساس نیاز کردم کامنت بگذارم و این که به طور کلی دیگر منتظر کامنت کسی نیستم و از این که هفته ای یک یا دو کامنت (و حتی شاید کمتر) دارم ناراحت نمی شوم و آمار وبلاگم برایم مهم نیست و آیدی هایی را که بهم سر می زنند را چک نمی کنم و فقط برایم مهم است که هر چه در ذهنم می گذرد را هر وقت دلم خواست و هر طور میلم کشید بنویسم و نگاه دیگران برایم مهم نباشد را دوست دارم...

+ با این حال چند نفری بودند که نوشته ها و ذهنیاتم را خوب و بی طرفانه نقد می کردند و بحثهای خوبی با هم داشتیم که به رشد فکری ام کمک می کرد. گاهی دلم برای آن گفت و گوهای خوب تنگ می شود.

آدم حسابی بودن را با رسم شکل توضیح دهید!

امیدوارم وقتی از این که فلانی از خانواده اصیلی است و آدم حسابی است حرف می زنید، منظورتان این باشد که خودش و خانواده اش آدمهای باوجدان و بااخلاقی هستند که بر مبنای انسانیت و عشق راستین به همه هستی زندگی می کنند؛ نه کسانی که نسل اندر نسل پولدار و باکلاس و دارای نفوذ اجتماعی یا 30یاسی بوده اند و همیشه خرشان می رفته است! 

بالاخره این بچه را به حساب بیاوریم یا نیاوریم؟!

چه طور است که موقع زدن کارت اتوبوس یا مترو، بچه تان کوچک تر از آن است که بخواهید برایش کارت بزنید ولی همین که وارد مترو یا اتوبوس می شوید، شأن همان بچه آن قدر بالا می رود که حتماً باید روی یک صندلی مستقل در کنار شما بنشیند و در حالی که پیرزنی درست رو به رویتان ایستاده است حاضر نیستید بچه را دست کم روی پای خودتان بنشانید و می ترسید که مبادا در روحیه اش اثر منفی بگذارد و شخصیت و استقلال و اعتماد به نفسش زیر سؤال برود؟!

خودمان را درست کنیم بچه خودش اصلاح می شود

تمام دو ساعتی را که این جا بودند غر می زد و بهانه می گرفت. گاهی شبکه پویا می خواست، گاهی گرسنه اش بود و گاهی تشنه. از هر غذا یا خوراکی که جلویش می گذاشتند دو سه لقمه می خورد و سیر می شد. اما هنوز آن غذا یا خوراکی به آشپزخانه برنگشته بود که دلش هوس چیز دیگری می کرد! مامانش هم بدون این که گوشی از دستش بیفتد، در پی خرده فرمایشات خانم کوچولو بود و هی این را می آورد و آن را می برد؛ و گاهی که نق و نوق بچه بیشتر می شد تهدیدی می کرد که اگر ادامه بدهد به خانه برمی گردند و بچه برای چند ثانیه آرام می شد؛ ولی کمی بعد، باز روز از نو روزی از نو.

صبر کردم تا آرام بودنش به چند دقیقه بکشد. بعد بهش پیشنهاد بازی دادم. یک بازی من درآوردی دم دستی خیلی ساده! قرار شد من اسم افراد فامیل را بگویم و او هر وقت کسی را می شناخت دست بزند و هر وقت نمی شناخت پا بکوبد. کلی از بازی خوشش آمد و حتی وسط بازی شروع کرد از نمادهای جدیدی که خودش اختراع کرده بود برای نشان دادن این که کسی را می شناسد یا نه استفاده کند. چند تا بازی ساده من در آوردی دیگر هم کردیم. کلی خندید و دیگر نه شبکه پویا خواست نه گرسنه شد نه تشنه. تا افطار حدود بیست دقیقه بازی کردیم. سر سفره افطار بهانه نگرفت و غذایش را خورد. بعد از افطار تا وقتی اینجا بودند، واقعا شاد و شنگول بود، شوخی می کرد، سر به سرمان می گذاشت، بالا و پایین می پرید، این طرف و آن طرف می رفت، بلبل زبانی می کرد و دیگر اصلاً غر نمی زد. و من توجه مادرش را به همه اینها، که با یک کنار گذاشتن گوشی و چند بازی ساده و کمی توجه مثبت به دست آمده بود، جلب کردم! 

اشتباه نگیریم

دقت کرده اید بسیاری از کسانی که دیگران آنها را تحلیل گرهای قوی و منطقی می دانند، تنها چیزی که دارند هوش کلامی و اعتماد به نفس بالا است و نه قدرت تحلیل و منطق فوق العاده؟!

قبول؟!

بیایید بپذیریم این که کسی را دوست داریم یا از او خوشمان می آید یا او را خوب، دلنشین، عاقل، مهربان، جذاب و... می دانیم یا با او بهمان خوش می گذرد، لزوماً معیار و دلیل خوبی برای دوستی و مخصوصاً ازدواج با او نیست...

از خرطوم فیل افتادگان

دیده اید بعضی آدمها وقتی پولدار می شوند یا شغل باکلاسی به دست می آورند یا سطح تحصیلاتشان بالا می رود یا به موفقیت بزرگی می رسند یا حتی وقتی ازدواج می کنند، یک دفعه از این رو به آن رو می شوند و دیگرانی را که تا همین دیروز همه ی دار و ندارشان بودند و لحظه هایشان را با هم می گذراندند و با هم خوش بودند را به باد فراموشی می سپارند و دماغشان را بالا می گیرند و دیگر کسی را تحویل نمی گیرند؟! شک نکنید همه ی صمیمیتهای گذشته ی آنها و همه مهربانی ها و محبتها و خودمانی بودن هایشان، ریشه در یک جور خودکم بینی و عدم اعتماد به نفس و نیاز به توجه داشته است. حفره ای در درونشان وجود داشته که با محبت به دیگران و جلب صمیمیت و محبت آنها پر می شده است. حالا منبع دیگری برای پر کردن این حفره پیدا شده است؛ منبعی که تا الان یواشکی حسرتش را می خورده اند و حالا که بالاخره به دستش آورده اند، با دم داشته یا نداشته شان گردو می شکنند و خدا را بنده نیستند؛ چه برسد به این که بندگان خدا را رفیق و همراه باشند! مطمئن باشید کسی که در حد یک نیاز انسانی معمولی با بقیه وارد رابطه شده است و حسرت و عقده ی چیزی را ندارد، با پول زیاد یا شغل باکلاس یا تحصیلات بالا یا موفقیتهای بزرگ یا ازدواج تغیییر خاصی در روابطش ایجاد نمی کند و اگر هم بکند در راستای بهبود کیفیت روابط است نه کلاس گذاشتن و خود را از خرطوم فیل افتاده دیدن!

غرغر به سبک حافظ(3)

نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی

از دل «نرود» هر آن که از دیده برفت

تو بهترین مثالی

حالا دست دست!

راستش برای من عجیب است که تعداد زیادی از دخترها، از اصل این قضیه این که کسی به آنها دست زده است (که البته این دست زدن، مفهومی وسیع تر از تماس دست یک نفر با مثلاً دست یا شانه یک نفر دیگر دارد) ناراحت نمی شوند؛ بلکه ناراحتی شان از این است که فرد مذکور به کسان دیگری هم دست زده است یا این که بعد از آن همه دست زدن، ناگهان رهایشان کرده و رفته است و حتی برخی صرفاً از این ناراحتند که زود یا بی اجازه بهشان دست زده شده است و لابد اگر طرف مقابل سه چهار ماه دیگر صبر می کرد و بعد می گفت با اجازه و بهشان دست می زد اشکالی نداشت!

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا؟

یک سری کارها هست که فقط در حیطه روابط دو نفر معنی دارد و برای شخص سوم، خیلی لوس و یخ به نظر می رسد. بیایید به خودمان قول بدهیم وقتی رابطه دو نفره ای را شروع کردیم، از انجام این گونه امور در جمع مردم و در هر فضایی جز فضای دو نفره ی خودمان پرهیز کنیم! در ضمن با عکس پروفایلمان هم،  دم و دقیقه، خوشبختی رویایی اغراق شده مان را جار نزنیم! برای دیگرانی که از بیرون نگاه می کنند خیلی لوس و خنده دار است!

سهم تو بوده لابد!

اصلاً هلاک این سوال شاعرانه هستم که می گوید: «این همه آدم تو دنیا بود چرا من»!!! خب اگر تو نه، پس که؟! هر کس دیگری هم که جای تو بود همین سؤال برایش مطرح می شد! بالاخره این بلاهایی که وجود دارد باید به سر یک کسی بیاید یا نه؟!

+ البته که هیچ اتفاقی، چه خوب و چه بد، بی فلسفه نیست و دلایل خودش را دارد و هر فردی بر سرنوشت خودش و اتفاقهای آن تاثیر می گذارد، اما جدا از همه این حرفها هم سوال «چرا من» خیلی خنده دار و غیرمنطقی است!

+ نقل قول خط اول، از آهنگ علی عبدالمالکی است.

اعتماد به نفس پاشنه بلند

یک زمانی، آزاده می گفت: «خیلی اعتماد به نفس داری که کفش پاشنه بلند نمی پوشی.» سانتی متر قدم و نظر دیگران برایم مهم نبود. می خواستم آن طوری که دوست دارم لباس بپوشم. اما شرایط شغلی ام طوری پیش رفت که مجبور شدم (خودم را مجبور کردم) طور دیگری باشم. امروز بعد از گذشت چند سال «طور دیگری بودن»، هوس کردم برای حضور در یک مکان رسمی و بعدتر در یک جلسه رسمی، کفش اسپرت و شلوار جین و مانتوی تابستانی بپوشم. گذشته از همه چیز، کفش ها، کفشهایی که با عشق خریده بودمشان، بدجوری در ذوقم زدند. حس کردم نه تنها طرز راه رفتنم، که حتی طرز نگاه کردن، احساس کردن، رفتار کردن، و فکر کردنم هم عوض شده است! هی به خودم نهیب زدم که: «خجالت بکش! تو همانی هستی که بودی. چند سانتی متر پاشنه، چه تاثیری می تواند در شخصیتت داشته باشد؟! با کفش اسپرت باشی یا کفش پاشنه دار، همان تحصیلات، همان شغل، همان عنوان دهان پرکن قبل از اسم و همان پرستیژ اجتماعی را داری!» اما همه این باورها، وقتی برای خداحافظی به طرف آقای همکار برگشتم و ایستادیم تا چند کلمه حرف بزنیم به باد فنا رفت! این که مجبور بودم برای نگاه کردن به چشمهایش سرم را کمی بالا بگیرم چیزی نبود که اعتماد به نفسم در برابرش مقاومت کند و کم نیاورد! حالا من هستم و دو جفت کفش پاشنه بلند ساده ی رسمی در جاکفشی و چهره ی کمرنگ و بی روح دخترکی که سالها پیش، با کفش اسپرت روی ابرها سیر می کرد اما حالا کم مانده است زیر یک جفت پاشنه ی بلند زرشکی بااعتماد به نفس باکلاس له شود! =|

+ این پست بر اساس واقعیت و همراه با مقادیر بالایی از اغراق، نوشته شده است و در پس آن معنای عمیق تری نهفته است!

چراغ خاموش12

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan