یک نفر به اسم من

با «من» بى کسِ تنها شده، یارا تو بمان همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان (ابتهاج)

سادیسم =)

یک عده دوستان مجازی هم هستند که دلم می خواهد با آنها قرار بگذارم تا همدیگر را ببینیم. بعد به طور ناشناس بروم سر قرار آنها را که منتظرم هستند دید بزنم و برگردم خانه! =| یا مثلاً محل کار یا تنحصیلشان را کشف کنم و به طور ناشناس و به عنوان ارباب رجوع یا پرسنده یک سوال، بروم سراغشان ببینم چه طور آدمی هستند. =| کلاً دلم می خواهد بعضی ها را ببینم اما نمی خواهم روابطم یک اپسیلون از فضای مجازی فراتر برود!

منحصر به فرد

اگر آن اکثریتی را که فرهنگشان 180 درجه با فرهنگ ما فرق دارد کنار بگذاریم، بقیه آدمها به دو دسته تقسیم می شوند، یا آن قدر سطح پایین تر از ما هستند که نمی توانیم تحملشان کنیم یا آن قدر سطح بالاتر که می ترسیم نتوانند تحملمان کنند... به گمانم نمونه نادری باشیم که خدا مثلش را نیافریده است!!! =)))

چی شد که این جوری شد؟!

یک زمانی وقتی چند تا عکس معمولی از یک جشن تولد یا یک فیلم از بزن و بکوب یک عروسی معمولی پخش می شد، نود و هشت در صد افرادی که در آن عکسها و فیلم بودند یا خودشان خودشان را می کشتند یا پدر و برادرشان زحمت این کار را می کشیدند! یک زمانی دوستهای غیرهمجنس، می مردند و زنده می شدند تا بتوانند دو دقیقه تلفنی با هم حرف بزنند یا بیرون بروند و همه تلاششان این بود که هیچ کس نفهمد آنها دوست جنس مخالف دارند و جلوی آن چند نفری هم که محرم اسرار بودند و در جریان ماوقع قرار می گرفتند، کلی تلاش می کردند نشان دهند که عشقشان پاک است و تا به حال دستشان به هم نخورده است (و فکر کنم واقعا هم نخورده بود!). یک زمانی آنهایی که خیلی خراب بودند نهایتاً دست دوست جنس مخالفشان را می گرفتند یا ته تهش یک بوسه و بغل بود و به ندرت می شنیدی که فلانی وارد روابط خاک بر سری شده است و البته با وجود همه ی این چیزها، هدف نود و هشت در صد رفاقتهای بین دو جنس مخالف ازدواج بود. یک زمانی دختر خوب کسی بود که در عمرش با پسری حرف نزده باشد و یک دانه مو هم از پهنای صورتش کن نشده باشد و تا به حال حتی کرم هم به صورتش نزده باشد. از مانتوهای اپل دار گل و گشاد و روسریهای سنجاق زده بلند و شلوار جینهای گشاد و تنها مدل بیرون گذاشتن مو برای زنهای بدحجاب و محدود بودن آرایش به ماتیک قرمز و سایه ی سبز و سرخاب سرخ هم که دیگر نگویم!!!

راستش در آن زمانها و تا قبل از اتفاق افتادن دگردیسی در فرهنگ مذکور، من هیچ وقت ندیده بودم کسی  برای تغییر چنین فرهنگی جوسازی یا تبلیغ یا فعالیت فرهنگی و غیرفرهنگی خاصی داشته باشد و نمی دانم چه طور اتفاق افتاد این که دخترها شروع کردند چپ و راست عکسهای سکسی و نیمه سکسی خودشان را در فضاهای مجازی (که احتمالا پدر و برادرشان هم فالور آن هستند) انتشار دهند و نظر مردم را در مورد قسمتهای خصوصی بدنشان بپرسند و لابد پدر و برادرشان هم به جای کشتن آنها، از تماشای اندامشان حض کنند! یا این که دختر و پسرها با افتخار تمام دوست غیرهمجنسشان را به خانه ببرند و نه تنها خودشان، که حتی پدر و مادرشان پز دوست غیرهمجنس بچه شان را به خاله و عمه و دختر دایی و پسرعمو بدهند و به بچه شان سفارش کنند که هر چه می تواند از این رابطه لذت ببرد و اصلا به فکر فردا و فرداها نباشد که اینجا و اکنون را عشق است! و کار برسد به اینجا که عوض این که وقتی خانواده پسری می فهمند عروسشان یک روزی یک جایی جواب سلام پسر غریبه ای را داده است او را به آتش بکشند، در همان شروع کار از تعداد دوست پسرها و محدوده روابطشان می پرسند و اگر خیالشان بابت بکارت در معنای عرف راحت شود بقیه موارد اشکالی نداشته باشد و حتی نشانه این باشد که طرف مقابلشان آدم سرد و گرم روزگار چشیده ای است و در روابطش با غیرهمجنسها تجربه های خوبی به دست آورده که می تواند در زندگی «زناشویی» اش مورد استفاده قرار دهد. یا این که ورود به یک رابطه با هدف آشنایی برای ازدواج، اوج بی کلاسی و بی فرهنگی و املی محسوب می شود و اصلا چه دلیلی دارد آدم بخواهد همه عمرش را با یک نفر بگذارند و کنار او کپک بزند!؟ یا این که آرایش از هفتاد و دو قلم هم فراتر رفته است و همین طور در کوچه و خیابان عروسهای خلیجی و بندری و عربی و ایرانی می بینی که به جای تور و تاج عروس دو وجب روسری (و حتی گاهی یک مقنعه مشکی) روی سرشان است و به جای لباس عروس، یک تاپ و شلوارک پوشیده اند و رویش هم یک مثلاً مانتوی جلو باز کشیده اند!

واقعاً برایم سوال است که چه طوری از آن همه افراط احمقانه به این همه تفریط جنون وار رسیدیم؟ از ماهواره؟! از شبکه های مجازی؟! از همگانی شدن تلفن همراه؟! از دست اجانب؟! از لج خودی ها؟! از شدت بالا رفتن آگاهی و فرهنگمان؟! دقیقاً از کجا و از کی این طور متحول شدیم و جالب این جا است که این تحول چنان قدم به قدم و تدریجی انجام شد که کسی متوجهش نشد. 

نمی گویم آن فرهنگ گذشته صد در صد درست بود. نمی گویم این فرهنگ جدید صد در صد غلط است. اصلاً کاری به درست و غلط هیچ کدام ندارم. فقط دلم می خواهد یک نفر بی طرف پیدا بشود و بیاید یک تحلیل درست و حسابی و روشن بینانه و جامع و عمیق در مورد این که چه طور شد که این طور شد ارائه دهد و مرا از این حیرت و سردرگمی عظمی نجات دهد!!!

نامه های عاشقانه ندارم فقط

آن قدر ریتم مصرع دوم این شعر فروغ که می گوید: «آری اینک این منم که در دل سکوت شب/ نامه های عاشقانه پاره می کنم» به دلم نشسته است که از همان خیلی سال پیش که برای اولین بار خواندمش تا الان، همیشه دلم می خواسته «نامه های عاشقانه پاره» کنم!!!

این چنین در جای جای دل حکومت می کنی

این که از دل «برود» هر آن که از دیده برفت یا «نرود»، بستگی به این دارد که قبل از این که از دیده برود، تا چه حد جای خودش را در دل محکم کرده باشد.

+ شاعر عنوان: محمدرضا کرمی

چراغ خاموش17

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نه این جوریِ این جوری، نه آن جوریِ آن جوری

کسی که می گوید انسان فقط محصول ژنتیک و محیط است و هر چه هست به خاطر این دو است و چیزی فراتر از آنها یا خارج از آنها نمی تواند باشد، معلوم است هرگز نخواسته و نمی خواهد تلاش کند قدری متفاوت از آنچه هست و شده است باشد و بشود! البته کسی هم که داد سخن می دهد که انسان موجود مختار است و ما با اراده می توانیم از ژنتیک و محیط فراتر برویم و خودمان خودمان را آن طور که می خواهیم بازسازی کنیم، معلوم است که هرگز تلاش نکرده است با اراده اش تغییری هر چند کوچک در خود به وجود بیاورد و سختی این مسیر را نچشیده که لاف گزاف می زند.

+ نه آن قدر مقهور و مجبوریم که چیزی فراتر از ژن و محیط نباشیم و نه آن قدر آزاد و مختار که هر آنچه می خواهیم بشویم. انسان بین جبر و اختیار؛ قهر و اراده دست و پا می زند و کمی از خودش را می سازد!

 

لوس بازی یا کولی بازی؟! مسأله این است!

یک زمانی در اعتراض به لوس بازیهایی از این دست که بعد از خیانت محبوب، طرف یک چشمش اشک بود و  یک چشمش خون و شب و نصف شب می نشست برای خوشبختی یا برگشتن او دعا می کرد، رو آوردم به آهنگ هایی مثل «الهی سقف آرزوت، خراب بشه روی سرش» و «دیگه ازت بدم میاد، بدم میاد عروسک» که هر کدام یک پا کولی بازی بود! حالا اما می دانم این دو سبک برخورد، هر کدام از یک ور بام افتادن است و در اصل، آدم باید در همه ی شرایط سنگین باشد و وقتی خیانت دید، بعد از یک دوره سوگواری خصوصی، دست از سر خائن مورد نظر بردارد و برود پی زندگی اش و بگذارد او هم زندگی اش را بکند و فوقش به کائنات بسپارد که خودشان هر جور صلاح می دانند حالش را بگیرند! البته همه ی اینها فعلاً فقط در حد تئوری است و شاید اگر روزی برای من اتفاق بیفتد که مخنوت (اسم مفعول خیانت!!!) شوم، چنان ترکیب بدیعی از لوس بازی و کولی بازی راه بیندازم که همه ی «یک چشم اشک_ یک چشم خونها» و همه ی «الهی سقف آرزوت خوانها» انگشت حیرت بر لب بگزند!

نعمت

نشستیم پشت میز، رو در روی هم. من دو تا بستنی شکلاتی سفارش دادم. تو سکوت کرده بودی.

من با اشتهای تمام بستنی می خوردم و تو سکوت کرده بودی.

برایت حرف زدم... حرف زدم... حرف زدم... تو سکوت کرده بودی.

تشنه ات بودم. باید برایت حرف می زدم با این که تو سکوت کرده بودی.

باید آن همه ندیدنت را در همین فرصت کمی که داشتیم جبران می کردم، فرصتی که مثل بستنی هایمان آب می شد و تو سکوت کرده بودی.

باید تو را برای تمام روزهای دیگری که تمی دیدم، در ذهنم و در دلم، ذخیره می کردم ، تو سکوت کرده بودی.

اصرار نکردم که حرف بزنی، اصرار نکردم که جز گوش سپردن و سر تکان دادن و گاهی یکی دو کلمه کوتاه و لبخندی کمرنگ کاری بکنی... نخواستم تو را به حرف بیاورم... چیزی نپرسیدم... از ذوق حرف زدنم کم نشد... کلماتم را گم نکردم... دلخور نشدم... نگران نشدم... با این که تو سکوت کرده بودی...

سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من
چون قحط دیده‌ای که به نعمت رسیده است

+ صائب تبریزی

چراغ خاموش16

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند...

بابا گفته بود: «برگه را می دهم دخترم پاکنویس کند.» و جواب شنیده بود: «نمی خواهد بدهی. زن که چیزی نمی فهمد!» و البته کمی هم صدایش را بلند کرده بود! حق داشت شاید. لابد «نفهمی زن» آن هم در حدی که نتواند از روی یک نوشته کوتاه، یک بار تمیز و مرتب بنویسد خیلی حرص دربیار است. با این حال، بابا او را درک نکرده و حسابی از این حرفش (و نه از بلند شدن صدایش) دلخور شده بود. دیروز او را دیدم. وقتی از کنارش رد می شدم، دلم می خواست چشم ببندم به روی سن و سال و منصب و مقام دهان پرکن و اسم و رسم شریفش و بهش بگویم: «نفهم!» و رد شوم! ولی تقوای الهی پیشه کردم! =)

خدا گفت: «هیس... انسانها فریاد نمی زنند»

دقت کرده اید سکوتی که «از رضایت نیست» تا چه اندازه سنگین و تلخ است؟! بدتر از همه وقتی است که دلت «اهل شکایت» هست؛ ولی آن قدر به بی ثمر بودن شکایتت واقفی که ترجیح می دهی مهر سکوت بر لب بزنی.

مثل کف دست باشید

از این که کسی به جای این که رک و راست حرفش را بزند با ایما و اشاره و طعنه و کنایه و در لفافه و با زبان بدن به خصوص چهره و با سکوت و با حرکات و واکنش های غیرمستقیم و... سعی کند مرا متوجه منظورش کند متنفرم. بدتر این که سعی کند با هدایت زیرپوستی من به سمت و سوی خاص، حرفی را که خودش می خواسته به من بزند در دهان من بگذارد تا عواقب احتمالی اش متوجه من باشد! درست است که حرفهای آدمهای رک و راست معمولاً باعث دلخوری و ناراحتی است؛ ولی اگر صراحتشان با ادب و متانت همراه باشد، دلخوری ام فقط می شود برای چند لحظه و در نهایت در عین ناراحتی، از آنها ممنونم که دست کم انسان بودند و آمدند رک و راست حرفشان را زدند. بعضی حرفها هستند که از شنیدن رک و راستشان نمی رنجم، اما اگر به شیوه های غیرمستقیم و با دوز و کلک گفته شوند، هرگز نمی بخشمشان!

حرف 30یاسی

من نگفتم که تو حاکم نشوی

گفتم آدم نشوی جان پدر!

+ جامی

چوپان دروغگوی پینوکیو

خیلی از آدم ها، وقتی می گویند از دروغ بدشان می آید، بی آن که متوجه باشند، منظورشان این است که دوست ندارند کسی به آنها دروغ بگوید ولی این که خودشان به دیگران دروغ بگویند شاید زیاد هم بد نباشد.

تعداد دخترها و پسرها برابر است =|

این که در قرآن آمده است که آدمها به صورت زوج آفریده شده اند را قشنگ می شود در فیلم ها و سریالهای ایرانی دید که به ازای هر پسر مجردی یک دختر مجرد هم هست یا پیدا می شود و همه مجردهای داستان، دو به دو عاشق هم می شوند و با هم ازدواج می کنند. اگر هم تعداد افراد یک جنس کمتر از دیگری باشد، به یقین می دانی که تا آخر فیلم به تعداد نیاز دختر یا پسر اضافه خواهد شد! =|

خودکرده را تدبیر نیست که!

وقتی حرصتان در می آید که چرا دخترها همیشه هر رفتاری را به منظور برمی دارند، یاد تمام وقتهایی بیفتید که در بی ربط ترین شرایط ممکن، ساده ترین رفتارهایتان حتی، منظوردار بود!

معصومه شیرازی

با این که منظور اصلی جمال زاده را از داستانش گرفتم، اما به نظرم آن هم یک قضاوت ساده در مورد روز حساب و نگاه خدا به آدمها بود. مطمئنم آن روز به این سادگی ها هم نمی گذرد؛ مطمئنم حسابرسی خدا این قدر سرراست و سطحی نیست. مطمئنم خدا تأثیر ترکیب عجیبی از عوامل مختلف بر روی اعمال و رفتار آدمها را در نظر می گیرد و حواسش به همه جنبه ها هست و برای هر فرد پاداشها و مجازاتهای خاص خودش را دارد که منصفانه بودنشان خیلی فراتر از درک فعلی بشر است. مطمئنم خدا همه چیز را در نظر می گیرد و بعد قضاوت می کند و حکم می دهد؛ همه ترسها، عادتها، اجبارها، اراده های درونی و بیرونی، غفلتهای عمدی و غیرعمدی، توانایی ها و محدودیتها، تأثیرپذیریهای اختیاری و غیراختیاری و خلاصه هر چیزی که فکرش را بکنی. ناسلامتی او خدا است و باید همه این چیزها را بداند و بفهمد در زندگی هر کس کدامشان بوده و هر کدام چه طوری با بقیه ترکیب شده که محصول نهایی اش شده است این آدم با این پرونده اعمال.

ملاقات با ارواح

با این که از وقتی یادم می آید اهل نوشتن بوده ام و از یک جایی به بعد دفتر و قلم جای خیلی از چیزهایی که در زندگی ام نداشته ام و نمی شده است یا نخواسته ام که داشته باشم را گرفته است؛ باز هم فکر می کنم معتاد نوشتن بودن یکی از عجیب ترین ویژگیهای انسان است و حتی همیشه با نگاه حیرت به فرایند و محصول نوشتن نگاه می کنم. همیشه می مانم که این جمله ها از کجا به ذهن آدم می رسند که گاهی وقتی به نوشته های قدیمی تر خودش حتی نگاه می کند حیران می ماند که یعنی اینها را من نوشته ام؟! می دانم نوشته هایم چیزی فراتر از فکرهایی هستند که در ذهنم وول می خورند و حتی گاهی فراتر از همه ناخودآگاه و زندگی ام. و می دانم که هر کسی که می نویسد، ممکن است گاهی چنین فکرهای عجیب و غریبی به سرش بزند. شاید قدیمی ها حق داشتند که خیال می کردند نوشته ها را ارواح به ذهن آدمها جاری می کنند و گاهی دلم می خواهد با آن روح لطیف اما سرکشی که این همه با من در ارتباط است ملاقات کنم؛ باید روح جالبی باشد.

قایم باشک

وقتی حس می کنی «باید» یک پست طولانی خاص بنویسی _ از آن پستهایی که در تمام طول نوشتنش و تا چند روز بعد از آن دلت حال می آید_ ولی هیچ حرفی برای نوشتن نداری، معلوم می شود داری یک چیزهایی را، که اتفاقاً چیزهای خیلی خیلی مهمی هم هستند، از خودت مخفی می کنی.

Designed By Erfan Powered by Bayan