اگر به دنبال یک شریک زندگی وفادار می گردید که تحت هیچ شرایطی پشتتان را خالی نکند و هر بلایی سرش آوردید باز هم به پایتان بماند، با یک بلاگر بلاگفایی ازدواج کنید!
- چهارشنبه ۱۶ خرداد ۹۷ , ۱۱:۴۸
- |
با «من» بى کسِ تنها شده، یارا تو بمان همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان (ابتهاج)
اگر به دنبال یک شریک زندگی وفادار می گردید که تحت هیچ شرایطی پشتتان را خالی نکند و هر بلایی سرش آوردید باز هم به پایتان بماند، با یک بلاگر بلاگفایی ازدواج کنید!
این که یک هفته در هر ماه، زنی را که در زندگیتان هست درک کنید و همین که غرغرهای بیخودی اش شروع شد، تقویم هورمون هایش را به رویش بیاورید و همه ی تقصیرها را گردن آن بیندازید اصلاً و ابداً قشنگ نیست. چه نیازی هست به او بگویید که می دانید الکی! غر غرش می آید و این الکی غرغر آمدنش دست خودش نیست و نهایت تا ده روز دیگر خوب می شود و خودش هم می فهمد که چیز مهمی نبوده است و همه اش تقصیر تغییرات هورمونی یی است که او هیچ نقشی در آن ندارد؟ چیزی که یک زن در آن یک هفته در ماه نیاز دارد این است که کمتر گیر بدهید و کمتر باهاش یکی به دو کنید و کمتر ایراد بگیرید و کمتر انتظار داشته باشید و بیشتر از همیشه عاشقش باشید و بیشتر علاقه تان را نشان دهید و بیشتر با او گپ بزنید و بیشتر در برابر بهانه هایش، هر چه قدر بنی اسرائیلی، کوتاه بیایید و بیشتر برایش وقت بگذارید و کمتر روی اعصابش راه بروید. اما اگر فکر می کنید با اظهار این علم غیبتان که: «می دانم چون در آن یک هفته در هر ماهت به سر می بری حالت خوش نیست» زنی را درک کرده اید، باید بگویم که تصورتان از زن خیلی سطحی و مکانیکی است!
وقتی به خاطر کسی کاری می کنیم، هر چه قدر هم که از سر عشق باشد، ناخودآگاه او را مدیون خودمان می دانیم. حتی در عشق های یک طرفه مان، معشوق را مدیون خودمان می دانیم فقط به این دلیل که خیلی خیلی دوستش داشته ایم و شب ها از فکرش خوابمان نبرده است و روزها به خاطر او به هیچ کس دیگر نگاه نکرده ایم و... اما عشقی که با منت همراه باشد عشق نیست؛ معامله است؛ آن هم از نوع کثیفش.
می دانی چه قدر دلم برای خدای کودکی هایم تنگ شده است تا دوباره دستم را بگیرد و مرا به آن طرف خیابان سخت زندگی ببرد؟!
+شاعر عنوان: سیاوش قمیشی
نتوانستم دعا کنم... حتی جوشن کبیر برایم خیلی بزرگ بود. فقط سوزناک ترین اسمت را هزار بار از عمق وجودم صدا کردم...
تمام ثانیه ها شاهدان این دردند
که من بدون تو می میرم و نمی میرم...
+ حسین دهلوی
می گوید: «روزه قضایت را بگذار پنج شنبه بگیر ثواب دارد.» می گویم: «ثواب نمی خواهم. همین که برایم گناه نوشته نشود بس است!» می خندد. ادامه می دهم: «من فقط می خواهم به وظیفه ام عمل کرده باشم؛ به چیزی که واجب است.» چیزی نمی گوید. می داند که تا وقتی خوب در مورد چیزی فکر نکرده باشم حرفی نمی زنم. خوب فکر کرده ام و به این نتیجه رسیده ام تنها چیزی که باید در هر حال انجام دهم واجبات است؛ حتی وقتی به همه اعتقاداتم شک کرده ام؛ حتی وقتی میانه ام با خدا شکراب شده است؛ حتی وقتی به دعاهایم توجهی نکرده است؛ حتی وقتی فلسفه انجامشان را نمی فهمم؛ حتی وقتی با نهایت کسلی و بی میلی انجامشان می دهم. واجب را باید انجام داد و هیچ ربطی به احساسها و فکرهای من ندارد. اما انجام مستحبات فقط و فقط عشق می خواهد. مستحبات برای وقتی است که دلم هوای خدا را کرده باشد؛ وقتی دنبال بهانه می گردم که خودم را پرت کنم در آغوشش؛ وقتی روحم برایش پر می کشد؛ وقتی می خواهم با او گپ بزنم؛ خودم را برایش لوس کنم؛ توجهش را بکشانم سمت خودم. اصلا مستحبات برای هر وقتی است که دلم می خواهد! و خود خدا خواسته است یک وقتهایی من فقط از سر دلم به سراغش بروم نه به این دلیل که او گفته است و یک باید پررنگ هم پشتش گذاشته است. همه واجبها وظیفه اند و همه مستحبها، عشق...
+ و البته که وظایف را هم می شود با عشق ترکیب کرد.
+ شاعر عنوان: وحشی بافقی
ببین یک تماس ساده... یک «چه عجب! من زنگ زدمِ» سرشار از خنده... یک «دلم برایت تنگ شده استِ» از ته دل... یک گفت و گوی کوتاه... چه قدر حال مرا خوب می کند و تو تا همین امروز صبح ساعت ده و یک دقیقه، دریغش می کردی...
+ مرسی که دوستم داری. من به این دوست داشتنها محتاجم...
+ شاعر عنوان: هما کشتگر
کاش می شد همان دم در، یک تست مهارتهای زندگی، مخصوصاً تفکر انتقادی و حل مساله، از طرف بگیریم و بعد اگر نمره قابل قبولی به دست آورد، در را باز کنیم که تشریف بیاورند داخل و برویم سر اصل مطلب!
تو خیلی کارت درست است خدا جان! اصلاً متخصص روکم کنی هستی! درست همین الان باران را طوری به حیاط باغچه مان پاشیدی که من بدون یک لحظه درنگ، به سمتش هجوم ببرم و خیالت به سمت دلم هجوم بیاورد...
از دست دادن اعتقادات، فقط این نیست که نماز نخوانی، روزه نگیری، به خدا فحش بدهی، منکر دنیای دیگر بشوی، زیارت نروی و... گاهی همین که دیگر نذر نمی کنی، دعا نمی خوانی، شب ها به آسمان پرستاره خیره نمی شوی، زیر باران قدم نمی زنی، دلت می خواهد ماه رمضان زودتر تمام شود، برای شب قدر ذوق نداری، وقت افطار که دعا می کنی اشکت درنمی آید، موقع بیرون رفتن از خانه یکی در میان یادت می رود که بسم الله بگویی، فراموش می کنی برای عزیزانت آیه الکرسی بخوانی، در اوج استرسها، الا بذکر الله تطمئن القلوب ناخودآگاه رو قلبت نمی نشیند، در سختی ها شعر «ای خدا خودت هوای ما رو داشته باش» در ذهنت جاری نمی شود، از آخرین باری که گفته ای «توکلت علی الله» خیلی وقت گذشته است و امیدها و گریه هایت هم تمام شده اند... یعنی... اعتقاداتت را از دست داده ای...
از آن روزهایی است که باید بنویسم اما حرفی برای نوشتن، برای گفتن ندارم. نه این که حرفی نداشته باشم؛ حرف زیاد است اما برای نوشتن و گفتن نیست. حرفهای من همیشه مراحلی را پشت سر می گذارند تا سرانجام برسند به این جا که: هستند اما گفته یا نوشته نمی شوند. در مرحله اول، به طور عملی درگیرشان می شوم؛ یعنی همان طور که در حال اقدام هستم، هی حرف می زنم، حرف می زنم، حرف می زنم. در مرحله دوم، تقریباً از عمل می مانم؛ غصه می خورم و هی غر می زنم، غر می زنم، غر می زنم و به تناسب میزان اهمیت موضوع، گریه هم می شود چاشنی غر زدنهام! در مرحله سوم، حسرت می خورم و به گوشه خلوتی پناه می برم برای نوشتن، خیالپردازی کردن، دعا خواندن و با خدا حرف زدن. در مرحله چهارم از آن سکوتهایی می کنم که از رضایت نیست و در مرحله پنجم، فقط حالم خوب نیست؛ بی آن که حالم بد باشد. این بار سکوتم از رضایت هست و نیست. می خواهم حرف بزنم و نمی خواهم چیزی بگویم. یک دنیا حسرت و آرزو دارم و دلم هیچ چیزی نمی خواهد. یک جورهایی انگار یخ می زنم؛ منجمد می شوم و خودم را غرق می کنم در یک دنیای یکنواخت روزمره ی از قبل تعیین شده که چه بخواهی و چه نخواهی باید درگیرش باشی. ظاهرا به نظر می رسد که همه چیز خوب است. مثل همیشه غذا می خورم، مثل همیشه تفریح می کنم، مثل همیشه سر کار می روم، مثل همیشه پیگیر کارهایم هستم؛ مثل همیشه لبخند می زنم... اما دیگر مثل همیشه شور زندگی در من نیست؛ انگیزه ندارم؛ امید ندارم. فقط مسیر همیشگی را می روم چون باید بروم. نه به هیچ دلیل دیگری؛ صرفاً به همین دلیل که باید بروم. دلم برای روزهایی که پر از هیجان زندگی بودم تنگ شده است. روزهایی که در آخرین سفر طلایی ام مدفون شد... شاید برای همیشه...
میل، میل تو است اما بی تو باور کن که من
در هجوم بادهای سرد پرپر می شوم
مهدی فرجی
+ شاعر عنوان: نجمه زارع
وبلاگی را می خواندم که همه مطالب آن، عشقولانه های یک زوج جوان تازه ازدواج کرده بود؛ زوجی پر از عشق و شور و هیجان و انگیزه. آن قدر صاف و صادق و صمیمی می نوشتند که حتی منی که از این «لوس بازی ها» خوشم نمی آید، مجذوبشان شده بودم و اصلاً به نظرم لوس بازی نمی آمد. شاید چون هیچ تظاهر و «توی سر بقیه کوفتن» و «به رخ کشیدن»ی در کار نبود و فقط خیلی صادقانه خاطراتشان را ثبت می کردند. با همه اینها، بعد از خواندن حدود یک سال اول زندگی مشترکشان، حوصله ام از عشقولانه هایشان سر رفت! تا این که رسیدم به قسمتی که پای نی نی به زندگیشان باز شد و دوباره به نظرم رسید که چه قدر زندگیشان قشنگ و دوست داشتنی است و از آن روز به بعد با چنان ذوقی می خوانمشان که انگار روزهای قشنگ زندگی خودم هستند! این طور بود که یک بار دیگر کشف کردم، برای من قشنگترین و غیرتکراری ترین و هیجان انگیزترین چیز در دنیا، بچه ها هستند نه وجود یک همراه همدل عاشق و مهربان! =)
یک زمانی دیدن هر روزه ی اسمش روی صفحه گوشی ات، جزء مرسوم ترین اتفاق های زندگی ات بود. زمان دیگری رسید که هر وقت اسمش را می دیدی، با خودت می گفتی: «چه عجب!» و خوشحال می شدی. حالا زمانی رسیده است که با دیدن اسمش (هر هزار سال نوری) زمزمه می کنی: «وای! دوباره؟! ولمان کن دیگر!» و ریز ریز می خندی! و البته که هنوز هم برایت جزء بهترین ها است؛ با همه گلایه هایی که از او داری...
درست دو ساعت و ده، دقیقه مهمان کوچکی داشتم که بخشی از اولین ماهگرد تولدش را در آغوش من گذراند. هیچ جمله ای نمی تواند اوج لذت و آرامش مرا در آن دو ساعت و ده دقیقه توصیف کند. خدایا چه طور توانستی این عروسک های کوچولو را این همه دوست داشتنی بیافرینی؟! برای من همین آیه های کوچک بس است تا به تو ایمان بیاورم.
+ بی ربط نوشت: گاهی به خاطر این که آدرس اینجا را تقریبا به هیچ کس نداده ام عذاب وجدان می گیرم. مخصوصا وقتی می بینم هنوز دوستانم سراغم را می گیرند یا رمز پستهایشان را برایم می فرستند. آدرس ندادنم بی دلیل نیست ولی دلیل نمی شود که عذاب وجدان نگیرم.
آهنگ گوش کردن برای من کار سخت و سنگینی است؛ چون هر آهنگی که گوش می دهم ذهنم قویاً درگیر تصویرسازی برای آن می شود! آدمهای مختلفی را از دور و برم انتخاب می کند یا آدمهایی را برای خودش می سازد و آنها را متناسب با شعر در صحنه های رمانتیک و غیررمانتیک مختلف می گذارد؛ چیزی شبیه یک نماهنگ. و طبیعتاً چنین صحنه های تخیلی ملموسی، حسهای خوب و بد زیادی در من ایجاد می کند؛ طوری که انگار خودم در همه صحنه ها حضور داشته ام و چندین حادثه را پشت سر گذاشته ام! آهنگ گوش کردن، کار سنگین و پرحادثه ای است!
کتابها را می دهم دستش و می گویم: «به مامان سلام برسان.» همین که چند قدم می رود صدایش می زنم. برمی گردد نگاهم می کند. می گویم: «شلوارت چه قدر قشنگ است!» می خندد؛ بلند. لبخند می زنم؛ آرام. عادت جدیدم را دوست دارم
پرسید: «تنهایی؟» جواب دادم: «بستگی به تعریفت از تنهایی دارد.» گفت: «طبق تعریف خودت بگو.» فکر کردم. فکر کردم. فکر کردم. بعد گفتم: «تنهایی مثل چاله است. هر آدمی چاله های زیادی در زندگی اش دارد. هر چاله را یک نفر یا یک گروه از آدمها می توانند پر کنند. یک چاله را پدر و مادر، یکی را خواهر و برادر، یکی را دوستان، یکی را همسر، یکی را فرزند و... حتی چاله هایی هست که مثلاً حمایت های اجتماعی (از جانب افراد مختلف) یا مثلاً خدا آن را پر می کند تا احساس تنهایی در آن قسمت نداشته باشی. هر کسی در زندگی ات، حتماً باید چاله خودش را پر کند. پدر و مادر نمی توانند آن چاله تنهایی که مربوط به خواهر و برادر است را پر کنند؛ خواهر و برادر نمی توانند چاله تنهایی مربوط به دوست را پر کنند و... هر چه این چاله ها مدت زمان بیش تری خالی بمانند ممکن است عمیق تر شوند. گاهی آن قدر عمیق که دیگر حتی با اوج محبت و حمایت فرد یا گروه مورد نظر هم پر نمی شود. حتی چاله های پرشده هم باز ممکن است یک روز خالی شوند. این جوری اگر حساب کنی، همه ما آدمها، یک سری چاله های تنهایی پر و یک سری چاله های تنهایی خالی در زندگی مان داریم که بعضی هایشان خیلی وقت است خالی خالی خالی شده اند.» گفت: «پس تو هم تنهایی...» گفتم: «خدا انسان را تنها آفرید...»