یک نفر به اسم من

با «من» بى کسِ تنها شده، یارا تو بمان همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان (ابتهاج)

صدا خفه کن!

توجهی که بعد از تذکر دادن در مورد بی توجهی های یک فرد از او دریافت می کنی، دیگر محبت محسوب نمی شود؛ او فقط یاد گرفته است چه طور تو را نرنجاند و باعث اعتراضت نشود، بی آن که بیشتر از گذشته دوستت داشته باشد!

هر عابری در این شهر، یک مرده عمودی است!

وقتی گله و شکایت می کنی، غر می زنی، فحش می دهی، دعوا راه می اندازی، به زمین و زمان و حتی به خدا بد و بیراه می گویی، سوالهایی از نوع چرا من؟ چرا نباید زندگی ام خوب باشد؟ چرا هر چه بدبختی است به سر من می آید؟ مطرح می کنی، ناامیدی و بلاتکلیفی ات را به روی دنیا و مردمش می آوری، حتی وقتی سرت را به در و دیوار می کوبی و رویت را چنگ می زنی و سعی می کنی به خودت آسیب بزنی یا خودت را سر به نیست کنی، یعنی هنوز حالت خوب است! دست کم بخشی از آن خوب است! مشکل از آن جایی شروع می شود که سکوت می کنی و فقط نظاره گر دنیایی می شوی که آن طور که تو می خواهی پیش نمی رود. سکوت یعنی آخر خط... آخر درد... یعنی تمام! پایان! پایان همه روزنه هایی که تو را به زندگی وصل می کردند. سکوت یعنی تبدیل شدن یک موجود پر از شوق زیستن به یک مرده متحرک که حتی برای زیر خاک رفتن هم تلاشی نمی کند...

+زندگی به سبک آدم آهنی که باطری حرف زدنش تمام شده باشد!

+عنوان: سعید بیابانکی

ناراحتی خودتان را به نام دیگران سند نزنید.

گفت: «نمی دانی فلانی چه قدر از دستت ناراحت است که دعوتش نکردی.» رفتم برای فلانی توضیح دادم که چه ها اتفاق افتاده که باعث شده نتوانم او و بقیه را دعوت کنم و از او عذرخواهی کردم. کلی تبریک گفت بابت کاری که به سرانجامش رسانده بودم (اگرچه او دعوت نشده بود) و بعد گفت که خیالش راحت شده است؛ چون تمام مدت به این فکر می کرده است که آیا بابت چیزی از دسشان ناراحت بوده ام که هیچ کدام را دعوت نکرده ام؟

تو مغز داشته باش و فرار کن! نمان غر بزن!

فرار مغزها نشان می دهد در کشوری هم که امکانات پایین و تبعیض و بی برنامگی زیاد است می شود شکوفا شد و آن قدر پیشرفت کرد که توسعه یافته ترین کشورهای دنیا برایت سر و دست بشکنند. پس اگر به هیچ موفقیتی نرسیدید، به جای محکوم کردن این و آن و فضای مسموم و مخرب جامعه، فکری برای درمان از هم گسیختگی سلولهای تحتانی خودتان بکنید! 

انحصار حق اعتراض

آدمها دوست دارند فقط خودشان و همفکرهایشان حق اعتراض و زیر سوال بردن داشته باشند. اما اگر کسی مقابل آنها ایستاد و حرف یا اعتراضشان را زیر سوال برد، می شود بی جنبه، همیشه ساز مخالف زن، غرغرو، بداخلاق و... 

دار

وقتی به لحظه به دار کشیده شدن یک قاتل یا قاچاقچی فکر می کنم، در ذهنم مدام یک بیمارستان تداعی می شود که زنی در آن وضع حمل کرده و نوزادی پاک و معصوم، از جنس خدا را به جهان هدیه داده و امید داشته است که این کودک روزی خوشبخت و باعث افتخارش بشود...

هوو؛ غول بی شاخ و دم...

پستی که در گروه ارسال شد، از زبان یک همسر دوم بود؛ یک هوو! نوشته بود من چون همیشه ترس این را دارم که مبادا همسرم از بین من و زن اولش او را انتخاب کند و مرا کنار بگذارد، سعی می کنم با همسرم خیلی خوب رفتار کنم. مثلا خانم اول فلان کار را می کند ولی من بهمان کار (او بد می کند و من خوب). با کسی که پست را فرستاده کلی کل کل کردم! به نظرم این که برای تحریکت به خوب شوهرداری کردن، پای رقیب را وسط بکشند و تو را از هوو بترسانند احمقانه است. اگر قرار است با همسرت خوش رفتاری کنی و هوایش را داشته باشی، باید به خاطر علاقه قلبی ات (و البته به خاطر تعهدی که متقابلا به هم دارید و به خاطر اخلاقیات) باشد نه از سر ترس. در ضمن، این طور توصیه ها این پیام ضمنی را هم در بر دارد که این زن است که باید برای داشتن و نگه داشتن مرد بجنگد؛ چون نهایتا مرد می تواند کسی را به جای او بذارد ولی زن نمی تواند کسی را به جای شوهرش انتخاب کند و اصلا هم مهم نیست کیفیت مردت چیست؛ تو باید راضی نگهش داری حتی اگر از او راضی نیستی و... چرا به جای این جنگولک بازیها، فقط نیامده است یک سری رفتار را لیست کند و بگوید با همسرتان این طوری برخورد کنید تا رابطه گرم تری داشته باشید؟! .... همه اینها را با فرستنده پیام در میان گذاشتم و او گفت تنها چیزی که باعث می شود به شوهرش برسد ترس از هوو است و اگر مطمئن بود هوو سرش نمی آید به گشت و گذار و خوش گذرانی اش می رسید! گفتم اصلا چرا شوهر کردی؟! گفت فقط برای این که نترشم! و این جا بود که من همه پیامهای خودم را پاک کردم! نمی دانستم این طرز تفکر عهد بوقی حتی در بین قشر تحصیلکرده هم به قوت خودش باقی است. نمی فهمم چرا باید رنج شوهرداری، آن هم با ترس مداوم از احتمال حضور رقیب، را تحمل کنند صرفا به خاطر حرف مردم. پس کی می خواهیم ترسهایمان را رها کنیم و از زندگی لذت ببریم و باور کنیم استحقاق یک عشق بی دغدغه و یک تعهد دوجانبه را داریم؟! رنجی که به خاطر زن بودنمان می بریم، بیش از هر چیز ناشی از تفکرات خودمان است نه تبعیضهای جامعه مردسالار!

گلهای مدنظر را خودتان به سر خودتان بزنید

گفت: من که شوهر نمی کنم. مردها چه گلی به سر خودشان زده اند که به سر ما بزنند. گفتم: خودت چه گلی به سر خودت زده ای که مردها به سرت بزنند؟!

لطفا برایش دعا کنید

هیچ چیز دلخراش تر از بیماری کوچولوهایی که تازه از راه رسیده اند و مهمان دنیایمان شده اند نیست؛ چرا دنیا باید این قدر بی رحم و وقیح باشد که از همان لحظه اول، روی زشت و کریهش را به آن طفل معصوم نشان دهد؟!

بیشتر از قبل یادم باشد....

هر آدم خوش برخوردی که صمیمی و خودمانی رفتار می کند، لزوما دوست تو نیست... لزوماً نمی شود رویش حساب کرد یا او را محرم دانست... لزوما نباید به او نزدیک شوی و بگذاری به تو نزدیک شود... والسلام!

حال به هم زن کی بودی تو؟!

طرف آمده کلی گرد و خاک به پا کرده، پاچه ی  هر کسی را که نظر مخالفی داشته گرفته، نظرات منطقی و معقولی را که به طور محترمانه مطرح شده را بی آن که خوب بفهمد زیر سوال برده، کولی بازی درآورده، زبان درازی کرده و حالا که به همه ثابت شده که قطعا از آن دست آدمهایی است که جوابشان خاموشی است، خیال می کند استدلالها و حرفهایش آن قدر محکم و قوی بوده که همه را سر جای خودشان نشانده و بنابراین دیگر کسی با او بحث یا مخالفت نمی کند. مردد

ماجراهای آقای غرغرو

یک زمانی همه گلایه ها و ناکامی هایم را پیشش می بردم! اکثر موارد واکنشش به حرفهایم، ترکیبی از دلداری دادن و موعظه کردن و راه حل دادن بود و در نهایت، چیزی که اتفاق می افتاد این بود که من حالم خوب می شد و به زندگی امیدوار می شدم و با انگیزه بیشتر به سراغ کار و زندگی ام می رفتم. حالا؟! شده است یک آدم بهانه گیر نچسب غرغرو، که راه حلهای نسنجیده و دور از موقعیت می دهد و حرف بزنی همه کاسه کوزه ها را سرت را می شکند و اشتباهاتت را توی صورتت می کوبد و از همه کارهایت ایراد می گیرد تا بگوید تو بی عرضه یا کم کاری و همه چیز را خراب می کنی و البته لا به لای همه اینها، گاهی از دستش در می رود و نظر لطفی هم دارد! من؟! تا حد امکان سعی می کنم از او دوری کنم و همین که پیامش را در تلگرام یا تماسش را روی گوشی ام می بینم به خودم می گویم: «یا خدا! دوباره آقای غرغرو پیدایش شد!» و با این همه هنوز هم خیلی قبولش دارم... هنوز هم دوستش دارم... =|

وبلاگ شناسی (2)

در مورد بعضی از وبلاگها، دلم می خواهد آنها بی وقفه بنویسند و من بی وقفه بخوانم!

غر غر به سبک حافظ!

غر غر به سبک حافظ

از تو در حال منفجر شدنم در سرم بمب ساعتی دارم...

یک وقتهایی هم هست که در درونم خشم زیادی دارم. دوستان صمیمی ام را به خاطر این که نتوانسته اند برایم وقت بگذارند محکوم می کنم؛ به پیامی که در گروه فامیلی به اشتراک گذاشته شده و به زنها توصیه می کند خودشان را برای همسرشان تکه تکه کنند تا مبادا هوو سرشان بیایید واکنش تند نشان می دهم؛ به زیردستی که سعی در جلب حمایت و ترحم دارد تا عقب افتادن کارهایش را توجیه کند با کوتاه ترین و سردترین جمله ممکن جواب می دهم؛ در حال ارزیابی کار زیردست دیگری، به خاطر تعداد فاحش اشتباهات و ندانم کاریهایش در دلم فحش می دهم؛ و وسط همه ی اینها، هی بغض می آید و می رود و من آماده ام کسی چیزی بگوید و منفجر شوم: یا بزنم زیر گریه یا دهانم را باز کنم و هر چه از آن در می آید بگوید. با همه ی اینها، در اکثر روزها، مردم مرا دختری آرام، شوخ و دوست داشتنی می دانند که بلد است خودش را کنترل کند و با دیگران همدلی می کند و از کمک کردن لذت می برد! حالا، در یکی از همین روزهایی که در درونم خشمی هست، با خودم فکر می کنم: من امروز و همه روزهای دیگری که چنین احساسی داشتم، می توانم و می توانستم علت آن را به روشنی دریابم. می دانم چه چیزی مرا این همه برآشفته است و با رفع آن، یا با گذشت چند روز حالم خوب می شود. اما مردم زیادی هستند که همه زندگیشان پر است از همین چیزهایی که مدام آنها را برمی آشوبد و آن قدر همه این چیزها لحظه به لحظه در زندگیشان تکرار شده و می شود که شده اند یک انبار باروت و هر لحظه با کوچک ترین واکنش دیگران، ممکن است منفجر شوند و به زمین و زمان فحش بدهند و دیگران را هم در آتش خودشان بسوزانند. ممکن است این انبار باروت آن قدر پر شده باشد که حتی اگر سالهای سال، دیگر هیچ کدام از عوامل اولیه ای که آنها را آدمهای خشمگینی کرده است وجود نداشته باشند، باز هم آن قدر باروت در تک تک سلولهایشان مخفی شده است که انها همه عمرشان را با انفجارهای مهیب پشت سر بگذارند. امروز، درون من سرشار از خشم است و دلم برای مردمی که هر روزشان این است هم می سوزد!

+عنوان: سید مهدی موسوی

جملات سحرآمیز

جملاتی بودند که خواندن یا شنیدنشان، اثرات بزرگی در زندگی ام داشت؛ مثل این که: «از گفتن حرفت نترس! یا قبول می کنند یا نمی کنند.»؛ این که «به خودت حق بده مخالفت کنی یا درخواستی داشته باشی یا درخواستی را رد کنی.» این که: «با احساسات منفی ات نجنگ و به جای این که سعی کنی حال خودت را خوب کنی، به خودت اجازه بده آنها را تجربه کنند.»؛ این که: «خودت را برای کسی که خودش نمی خواهد حال و احوالش را عوض کند، به آب و آتش نزن.» این که: «یک رابطه اشتباه را هر کجا که تمام کنی سود کرده ای.» اینکه: «رک و راست حرفت را بزن. اگر قرار است کسی ناراحت شود، چرا آن یک نفر تو باشی و نه دیگران؟» راستش برای یاد گرفتن هر کدام از این حرفها، جان کنده ام... اما مهم این است که یاد گرفتمشان و هنوز هم دارم بیشتر و بیشتر یاد می گیرمشان...

اَنکَحتُ مُوَکِلی...

چه طور صرفا با خواندن چند جمله عربی، دو نفری که تا حالا هیچ نسبتی با هم نداشتند، ناگهان از همه به یکدیگر محرم تر می شوند، اما بدون آن، هر چه قدر هم عاشق پیشه باشند نامحرمند؟ همان طور که با یک تکه کاغذ به اسم «مدرک» ناگهان از یک دانشجو تبدیل به یک خانم دکتر یا آقای دکتر می شوید و بدون این مدرک، کوه علم را هم که در سینه داشته باشید دکتر نیستید!

محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم =)

من نمی گویم صورت مردانه تان را به بند نسپارید یا بگذارید ابروهایتان پاچه بزی و پر و پخش بماند! اما محض رضای خدا، جوری روی آنها کار کنید که وقتی از زیر دست آرایشگر درآمدید و به خانه رفتید، ابروهایتان نازک تر و خوش حالت تر از ابروهای خواهر جان و مامانتان نشده باشد. از ابروهایتان «محراب و کمانچه» نسازید! خنده

+عنوان: حافظ

زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است

همان قدر که مطمئنم زندگی آن اندازه که من سختگیری می کنم سخت نیست، این را هم می دانم که به آن آسانی که خیلی ها تصور می کنند هم نمی تواند باشد!

+ عنوان: سهراب سپهری

واقعا می ارزد...

آرامشی که دارم... به تجربه هایی که نکردم... می ارزد....

Designed By Erfan Powered by Bayan