یک نفر به اسم من

با «من» بى کسِ تنها شده، یارا تو بمان همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان (ابتهاج)

آینده

یک چیزهایی هم هست که به فردا و فرداها تعلق دارد اما ندانستنش بیشتر از نبودنش آزارت می دهد!

خداوندا به ما آن ده که آن به

تمام شب را خوابهای خوب دیدم. تعبیر همه شان رسیدن خبرهای خوب، اتفاقهای عالی و سود و منفعت بسیار بود. گمانم خدا دوباره شوخی اش گرفته است!

+عنوان: حافظ

جانا سخن از زبان ما می گویی

دکتر خسرو باقری در نشست با وزیر آموزش‌وپرورش: طلسم آموزش‌وپرورش ما این است که هر طرح نوآورانه موفق در هر جای دنیا را که به داخل کشور می‌آورد، آن را بی‌خاصیت و سرانجام، زدودنی می‌گرداند.

بیخود بنشین پیشم، بی خود کن و بی خویشم

همان چند دقیقه ای که به خاطر من بلند شدی آمدی در اتاق بغلی، نشستی کنارم و آهسته آهسته برایم حرف زدی، من حس خوب «تو را داشتن» را زندگی کردم!

+ عنوان: مولانا

که چشم بسته ام و کرده ام فراموشت

از خودم گفتم. از همه چیز خودم؛ به جز آن بخشی از زندگی ام که اتفاق خوشایندی در آن نیفتاده بود. نه این که تعمدی در کار باشد یا بخواهم آن بخش را مخفی کنم یا از آن فراری باشم. نه. فقط آن بخش برایم اهمیت زیادی نداشت و طوری برایم تمام شده بود که انگار هرگز وجود خارجی نداشته است... و من این را دوست داشتم...

+ عنوان (با کمی تغییر): سجاد سامانی

قضاوت نکنیم؟؟؟!!! (1)

این «قضاوت کردن»ی که هی داریم توی سرش می زنیم و می گوییم نکنید نکنید، کار یک لحظه و با یک جمله و دو جمله نیست! قضاوت یک فرایند طولانی است که پیشینه ای وسیع دارد، اما گاهی خودش را در یک لحظه و در قالب یک جمله و دو جمله نشان می دهد. مثلاً وقتی می گویی: «طرف از این مذهبی ها/ روشنفکرهای بووووووق بود که فقط می خواست ..... [حرفهای ناشایست!]» حرفت قضاوتی نیست که همین الان یک هویی به ذهنت رسیده باشد. بلکه محصول همه قضاوتها و اندیشه ها و در یک کلام محصول رویکرد دیرینه تو در مورد قشر مذهبی/ روشنفکر است! در غیر این صورت با ملاحظه بوووووق ترین رفتار یک آدم مذهبی/ روشنفکر می توانستی فکر کنی شاید منظوری نداشته و حرفهای ناشایست نزنی!

لبخند تو تسکین است!

من اگر می توانستم قانونی اضافه می کردم که طبق آن همه ی کارمندان دولتی و غیردولتی باید بلد باشند در همه حال لبخند بزنند!

لبخند بزن دلبر! لبخند تو شیرین است

دارو به چه کار آید؟ لبخند تو تسکین است

(محمدجواد سرخه)

مرد زندگی...

... کسی است که در زندگی اش سه چیز را قدرشناسانه دوست داشته باشد: طبیعت، کودکان و مادرها! =)

کاش آنلاین بودی امشب!

یک وقتهایی هم هست که می نشینی مقابل یک نفر که تو را خوب بلد است. این که می گویم «مقابلش» می تواند جنبه مجازی داشته باشد یا حقیقی. مهم این است که می نشینی و از دغدغه ذهنی بزرگت حرف می زنی و حرف می زنی و حرف می زنی و آن یک نفر با تو همراهی می کند، دل به دلت می دهد، پا به پایت حرص می خورد، موضوع را حلاجی می کند، آن بخشهایی از موضوع را که می ترسی  فکرشان را بکنی یادت می آورد، بغلت می کند (مجازی یا حقیقی!)، دلداری ات می دهد، حتی گاهی با تو به عامل و مسبب جریانی که در موردش حرف می زنید فحش می دهد و به اندازه تو دلش خنک می شود. در نهایت نه مشکلی از تو حل شده است، نه حتی راه حل خاصی داده، اما تو این را قشنگ حس می کنی که بخش عمده ای از ذهنت دیگر درگیر آن موضوع لعنتی نیست! و آن وقت می توانی شب را راحت بخوابی، بدون از خواب پریدن ناگهانی نیمه شبانه و یا غلت زدنهای دم صبح و درگیریهای ناجوانمردانه ذهنت با یک بلاتکلیفی یک جورکی!

مارکو پولو (2)

گاهی که ادم نه زورش به حل یک مساله می رسد و نه به پاک کردن آن، می نشیند دعا می کند که خود مساله برود پی کارش!

(بعدا نوشت: اما حتی استجابت این دعا هم خوشحالش نمی کند!)

یادمان باشد هر کلی از اجزاء مهم و غیرقابل چشمپوشی تشکیل شده

در روزنامه دیواریمان (که آن وقتها اسمش نشریه بود) یک مسابقه طراحی کردیم و زیرش نوشتیم به هر کس جواب درست بدهد جایزه می دهیم. کلاس پنجم بودیم. یکی از بچه ها (که یادم نیست که بود!) می گفت ما نمی توانیم به «هر کس» جواب درست داد جایزه بدهیم. شاید همه مدرسه جواب درست دادند. صفورا با قاطعیت تمام جواب می داد: «هر» یعنی یک! و من هم از او طرفداری می کردم. از آنجایی که این جمله ی «هر یعنی یک» را در کلاس ریاضیمان یاد گرفته بودیم و من و صفورا شاگرد زرنگهای کلاس بودیم و نمی شد روی حرفمان حرف زد، روزنامه دیواریمان با «هر کس» روی دیوار رفت و البته که «هیچ کس» در مسابقه شرکت نکرد که بخواهد پاسخ درست هم بدهد و جایزه هم بگیرد و در این جا «هیچ»، هیچ معنای دیگری جز «هیچ» نداشت! حالا بعد از گذشت این همه سال و آن همه درگیر شدن با منطق و قضایایی که با همه و هیچ و هر شروع می شوند دارم به این فکر می کنم که «هر» به یک اشاره دارد اما نه آن یکی که آن روز مد نظر من و صفورا بود. «هر» مجموعه ای از یک ها است. در واقع «همه» از چندین «هر» تشکیل می شود. وقتی می گوییم به «هر» کس جواب درست داد جایزه می دهیم، یعنی به «همه» آن «یک» نفرهایی که جواب درست می دهند! حق، همزمان با من و صفورا و آن دوست فراموش شده بود!

مارکو پولو!

به نظرم آدم سختی آمد! خیلی سخت. من اما دختری هستم بی اندازه آسان!

با سرکوب همه کنجکاویها!

یکی از زجرآورترین شغلهای دنیا، شغل آنهایی است که باید بروند در خانه های مردم کنتور آب یا برق یا گاز را کنترل کنند و مجبورند هی وارد خانه های متنوع شوند اما یک لحظه هم سرشان را بالا نیاورند و دور و برشان را نگاه نکنند!!! =)

کلاس نگذاریم!

اکثر دانشجوهای تحصیلات تکمیلی معتقدند که موضوع پایان نامه آنها بی اندازه جدید و سخت است و ادبیات پژوهش فارسی ندارد و در خود «خارج» هم مدت زیادی نیست به آن می پردازند و هیچ کدام از اساتید هیچ گونه تخصصی در آن ندارند و کمکی از دستشان برنمی آید ولی درعوض، نتیجه کار مثل توپ صدا خواهد کرد و باعث شهرت و اشتغال آنها خواهد شد. اما بعد از دفاع از پایان نامه، بزرگترین اتفاقی که برایشان می افتد این است که با کلی دوندگی و هزینه کردن، پایان نامه شان را به کتابی تبدیل می کنند که می رود تا در کنار هزاران کتاب دیگر، در کتابخانه ملی و کتابفروشی ها خاک بخورد!

منِ خوشبختِ بی تو

از فکر من بگذر خیالت تخت باشد

«من» می تواند بی «تو» هم خوشبخت باشد

+ الهام دیداریان

دهه هفتادی ها!

این که حدود و مرزهای زیادی را زیر پا گذاشته و می گذارند و تغییر می دهند را همه می دانیم...

از این که زیر بار آن همه قید و بندی که ما هنوز هم زیر بارش هستیم نرفتند مطلعیم...

خوب می دانیم چه قدر نترس و اهل ریسک و تجربه های جدید و جالب و متفاوتند...

بارها دیده ایم که چه قدر لذت طلبند و به خودشان اهمیت می دهند و  با آنها چه قدر خوش می گذرد...

به آنها لقبهایی مثل سرخوش، کله خراب، بی فکر، باری به هر جهت، خوشگذران و... هم داده ایم

اما هیچ وقت حجم تنهایی و بی کسی شان را... وسط آن همه برو و بیایی که دارند... فهمیده ایم؟!

امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء

تصویر مرتبط

پرنده خوشبختی...

چند بار صفحه را باز کردم تا برایش بنویسم: «تو چرا جدا نمی شوی دختر؟!» شاید هم یکی دو بار نوشته باشم! اما هیچ وقت ارسال نکردم. بعضی حرفها، گفتنش هم درد دارد...

بازی خیال

مثلاً من می توانم در ذهنم هزار و یک ماجرا بسازم برای پسر 20-21 ساله ای که در شلوغ ترین زمان ممکن، جلوی در دانشگاه دخترانه پارک کرده، سرش را به صندلی تکیه داده و صدای آهنگهای غمگینش فضا را پر کرده است!!! =|

و این دختران عجیییییب

این که فلانی با وجود هزار تا جواب رد که سالها پیش از تو شنیده است و با این که زن و بچه دارد و با این که تو شوهر کرده ای و هر دوتایتان هم خوشبختید و... هنوز از دور به تماشایت می نشیند و پنهانی حسرت داشتنت را می کشد و این را هر وقت بتواند با چشمهای غمگینش به تو نشان می دهد چه لذت و افتخاری می تواند داشته باشد؟! چه سودی برایت دارد؟ دلت برایش نمی سوزد یعنی؟!

Designed By Erfan Powered by Bayan