یک نفر به اسم من

با «من» بى کسِ تنها شده، یارا تو بمان همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان (ابتهاج)

قصه چادر حضرت زهرا (س)

فکر کن خود خود حضرت زهرا (س)، در خیابان با دختری مواجه می شد، نه بدحجاب، که اصلا بی حجاب کامل... مثلاً تذکر می داد و آن دختر هوچی گری در می آورد و فحش می داد و... برخورد بانو این بود؟!

از حضرت زهرا منش و شخصیتش را هم الگو بگیریم؛ به خصوص وقتی چادرش را به ارث برده ایم!

 Ù†ØªÛŒØ¬Ù‡ تصویری برای دختر چادری

مرگ و زندگی

این که برای اعتقادات بمیری، خیلی قشنگ است، البته به شرط آن که تا پیش از آن، برای اعتقاداتت زندگی کرده باشی.

نیاز

این خیلی بد است که ندانی واقعاً دوستش داری یا صرفاً به او نیاز داری...

بحران هویت

از نظر هر آدم روشنفکری، بی شک این یکی از بهترین پیشرفتهای دنیا است که آدمها دیگر مجبور نیستند شغل پدر خودر را دنبال کنند و در طبقه اجتماعی و اقتصادی خانوادگیشان ماندگار باشند. اما به جز چند جامعه شناس، کسی به این فکر نمی کند که فراتر رفتن از طبقه چه دردسرهایی دارد! وقتی از نظر تحصیلی، شغلی و درآمدی در سطحی قرار می گیری که خیلی فراتر از کل آبا و اجدادت است، دو حالت دارد. ممکن است از این که بگویی عضوی از این فامیل هستی و یا پدر و مادرت این هستند خجالت بکشی و سعی کنی گذشته خودت را انکار کنی که در این صورت تبدیل می شوی به یک آدم بی رگ و ریشه و تنها و محروم از آن دسته از لذتهایی که فقط در کانون گرم خانواده و در کنار خویشان خونی ات به آن می رسی. حالت دوم این است که گذشته ات و فک و فامیلت را همان طور که هست بپذیری و از نشان دادنش به دیگران خجالت نکشی و آن قدر عاقل باشی که انکار نکنی که از کجا به کجا رسیده ای و حتی مایه افتخارت باشد که توانسته ای از آن سطح به این سطح برسی و به پدر و مادرت افتخار کنی که با وجود کم سوادی و فقر مالی توانسته ات طوری حمایتت کنند که به اینجا برسی. در این صورت هم مشکلاتی وجود دارد. مثلاً این که مجبور می شوی برای خودت دو تا شخصیت بسازی. یکی همان آدم معمولی گذشته که جزئی از این فامیل و خانواده است و با آداب و رسوم و فرهنگ آنها زندگی می کند، مثل آنها حرف می زند، لباس می پوشد، در مهمانی هایشان شرکت می کند، همان شوخی ها و مسخره بازیهای گذشته را انجام می دهد و هیچ حرفی از فرمولها و نکات علمی عمیقی که می داند نمی زند و دیگری آدم جدیدی که آداب و رسوم و فرهنگ جدیدی را یاد گرفته است و بلد است از کلمات قلمبه سلمبه استفاده کند و رفتارش با کلاس باشد و بنا بر تخصصش می تواند به دیگران دستور بدهد و همیشه حواسش هست که پرستیژش حفظ شود و تیپ رسمی داشته باشد و باکلاس باشد و زیاد با زیردستانش قاطی نشود و... بدتر از همه این که موقعیتهایی هم پیش می آید که مجبور می شود گذشته و حالش را ترکیب کند و اصلا نمی داند چه طور باید این کار را بکند و هزار و یک مشکل دیگر.... اصلا کاش جهان به این درجه از آگاهی نرسیده بود که آدمها می توانند صرفه نظر از شغل و موقعیت اجتماعی و اقتصادی خانواده شان پیشرفت کنند...

دردم از یار است و درمان نیز هم(2)

این که در هر موردی که به خاطرش خیلی سر خودت معطلی، بیاید جوری محکم بکوبد پس کله ات و تو را بنشاند سر جایت که رسماً کم بیاوری ولی صدایت هم درنیاید، خیلی درد دارد... مخصوصا اگر خدا باشد... مردد

+عنوان: حافظ

اندر مزایای فیلترینگ تلگرام!

از شر آن همه گروه و کانالی که دیگران عضوت کرده اند و رویت نشده ترکشان کنی یا از سر احترام یا ملاحظات دیگر مانده ای راحت می شوی...چشمک

...

دلم گرفته... و روی شانه های خودم گریه می کنم...

+ معین دهاز

و من به خدا می گویم...

نتیجه تصویری برای دلم گرفته

همین که می بینم هستی، اما حال من این است دلم می گیرد! گریه

دنیای خوب

چه قدر خوب است کسانی را داشته باشی که وقتی گوشی ات زنگ می خورد، با دیدن اسمشان روی صفحه لبخند بزنی!

حق مسلم ما است!

ولی انصاف این است که اگر مرا پیدا کردید و خواندید و شناختید و تصمیم گرفتید به خواندنتان ادامه دهید، یک سک سکی (مبنی بر اطلاع رسانی در مورد کشف اینجا و معرفی خودتان) بکنید و بعد در سکوت ادامه بدهید! انتظار دیگری ندارم!

+ پستِ فعلا ثابت

خواستگاری هم مثل ادب آداب دارد!

مثلاً می توانید فردای خواستگاری زنگ بزنید خانه دختر و بگویید: «اَه... اَه... این هم دختر است شما دارید؟ ما که نپسندیدیم و شما هم کلا روی شوهر دادن او حساب نکنید که هیچ کس دختر به این زشتی و بی هنری و بی سوادی و بی ادبی و... را نخواهد پسندید و همان بهتر که به فکر دبه و سرکه باشید.» و بعد هم بدون خداحافظی، شترررررق گوشی را بکوبید سر جایش و بروید پی زندگیتان!

یا می توانید دو روز بعد از خواستگاری زنگ بزنید و بابت پذیرایی خوبشان تشکر کنید و از کمالات و محاسن دخترشان تعریف کنید و از این که با وجود همه اینها، شرایطتان به هم نمی خورد اظهار تاسف کنید و برای دختر آرزوی خوشبختی داشته باشید. بعد هم محترمانه خداحافظی کنید و بروید پی زندگیتان!

البته یک گزینه دیگر هم هست: می توانید اصلا به روی خودتان نیاورید که برای دیدن دختری رفته اید و کلاً به هیچ کجایتان نباشد که آنها نمی دانند نظر شما و تصمیم و اقدام بعدیتان چیست و حتی اگر خودشان هم جوابشان منفی باشد، باز در یک جور بلاتکلیفی به سر می برند و ماتحتتان را بخارانید و بروید پی زندگیتان!

اما از من می شنوید حتی اگر حالت اول را هم انتخاب کنید خیلی بهتر و خوشایندتر و حتی مودبانه تر از این آخری است!

با من ازدواج می کنی؟!

می گویند با پسری ازدواج کن که اگر دختر بود بهترین دوستت می شد! آن وقت من چند تا دختر می شناسم که هی افسوس می خورم که چرا پسر نیستند تا زنشان بشوم!خنده

حیف شد

از همین یکی دو ساعت پیش که تصمیم گرفته ام امسال نروم نمایشگاه کتاب، به قول سهراب: «دلم گرفته است... دلم عجیب گرفته است...»

بخشش لازم نیست اعدامش کنید

یک دسته از آدمهایی که به نظرم هیچ وقت نباید ببخشمشان، دخترهایی هستند که با رفتارهای نادرستشان این تصور غلط را در آقایان به وجود آورده اند که با کمی حرفهای قشنگ و احساساتی بازی و یا با دادن پیشنهاد ازدواج می توانند هر دختری را خام خودشان کنند...مردد

چراغ خاموش7

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

ابرها فکرِ تو بودند که باران آمد

روزهایی که باران می بارد، حس می کنم تو آمده ای روی پشت بام خانه مان قدم می زنی و صدای پاهایت چک چک چک است و سایه ی خیست روی همه حیاط می افتد و لبخندت ابری است.

تو آمده ای روی پشت بام خانه مان و دستهایت پر از همه چیزهایی است که ممکن است من بخواهم و تو می خواهی بین خواستن من و اعطای تو فاصله ای نیفتد. 

تو آمده ای روی پشت بام خانه مان، سرت را چسبانده ای به سقف اتاق من و خوب گوش می دهی تا همه دعاها و درددلهایم را بشنوی و از همین فاصله کم برایم بغل بغل انرژی مثبت خیس بفرستی و بوی خاک باران خورده در هوای شرجی خانه بپیچد.

روزهایی که باران می بارد، بیشتر دوستم داری... بیشتر دوستت دارم... و همه چیزهای خوب بیشتر می شوند...

+مثل امروز!

+عنوان: مژگان عباسلو

وسواس وبلاگی

طبق تعریف، باز کردن چندین باره ی برخی از وبلاگها با فاصله ی زمانی کم در یک روز، نوعی وسواس است که شاید هنوز هیچ روان شناس و روانپزشکی به بررسی اختصاصی آن نپرداخته باشد.

... از تو دلگیر نیستم.

راستش را بخواهی حتی نمی توانم بگویم از تو دلگیرم. حقیقتاً نیستم. اما فکر می کنم خیلی خوشت می آید سر به سر آنهایی بگذاری که کمتر از تو دلگیر می شوند و این فکر مرا می رنجاند؛ اما باز هم...

من در آینه

نشستم و خودم را برای خودم حلاجی کردم! قضیه خیلی ساده تر و سرراست تر از چیزی بود که فکرش را بکنید! یک چیزهایی از دست من خارج بود و فقط کافی بود بپذیرمشان و من هم که استاد پذیرش! درد آن جا بود که یک چیزهایی هم در دست خودم بود و باید به پایشان می ماندم... درست که من استاد «به پا ماندن» هم هستم! اما تا کی؟ تا کجا؟! می شود تو هم این را بپذیری لطفا؟!

عهدی که با تو بستم هرگز شکستنی نیست

این یکی دیگر اصلا شوخی خوبی نبود خدا جانم! اما این هم باعث نمی شود عهدم را فراموش کنم. خیالت راحت!

+ عنوان: شاعرش را نمی دانم؛ خواننده اش معین!

نتیجه تصویری برای این عهد تا دم مرگ هرگز شکستنی نیست

Designed By Erfan Powered by Bayan