یک نفر به اسم من

با «من» بى کسِ تنها شده، یارا تو بمان همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان (ابتهاج)

تو آمدی و ریخت به هم هر معادله

تو ممکن است از دخترهای چادری که آرایش نمی کنند و پسرها را تحویل نمی گیرند و اهل عشق و حال و این طور برنامه ها نیستند خوشت نیاید و کلا آنها را امل و عقب مانده و نچسب و متعلق به 1400 سال پیش و تاریخ مصرف گذشته بدانی اما از فلان شخص به خصوص، که اتفاقا چادری است و هر وقت تو در حال تجدید آرایش هستی هی غر می زند که: «زود باش، دو ساعت است سر آینه چه غلطی می کنی خوشگل خانم؟» و وقتی می خواهی او را با دوست دوست پسرت آشنا کنی، بدون این که دستش را جلو بیاورد جواب سلامش را می دهد و بابت این که باید برود عذرخواهی می کند و گاهی تو را برای جلسه ختم صلوات یا نذری پزانشان دعوت می کند و یک وقتهایی کنار هم قدم می زنید و تو هی می پرسی: «اذیت نمی شوی همیشه این چادر سرت است؟» و او هی حرص می خورد که : «روسری ات را بینداز روی سرت، حالا دوباره یکی متلک می اندازد» و ... را بهترین و صمیمی ترین دوست خودت بدانی و به شدت دوستش داشته باشی... و علتش هم این باشد که «دخترهای چادری که آرایش نمی کنند و پسرها را تحویل نمی گیرند و اهل عشق و حال و این طور برنامه ها نیستند» برای تو هیچ هویت مشخصی ندارند و فقط دخترهایی هستند «چادری که آرایش نمی کنند و پسرها را تحویل نمی گیرند و اهل عشق و حال و این طور برنامه ها نیستند». اما «فلان شخص به خصوص» برایت هویت خاصی پیدا کرده است و شده است همان که از بس غر زده نتوانسته ای یک آرایش دلچسب و چشم در بیاور بکنی و آبرویت را جلوی دوست پسرت و دوستش برده است و پای تو را به جلساتی که فکرش را هم نمی کرده ای باز کرده است و با هم قدم زده و بحث کرده اید و در کنار همه اینها کلی با هم خندیده اید، غصه خورده اید، آتش سوزانده اید، درددل کرده اید  و خلاصه هزار و یک خاطره ی خوب و ناخوب با هم دارید که او را از همه «دخترهای چادری که آرایش نمی کنند و پسرها را تحویل نمی گیرند و اهل عشق و حال و این طور برنامه ها نیستند» جدا کرده است، با این که او هم یکی از همان «دخترهای چادری است که آرایش نمی کنند و پسرها را تحویل نمی گیرند و اهل عشق و حال و این طور برنامه ها نیستند» !!! 

بیایید در مورد آدمها، تا وقتی برایمان هویت فردی ملموسی ندارند، دست کم سکوت کنیم؛ در ذهنمان و در کلاممان و حتی در دلمان!

+ شاعر عنوان: محسن ناصحی

کاش فقط من بلاتکلیف بودم!

کاش هر آدمی «مکلف» بود یک وبلاگ داشته باشد و اتفاقهای مهم زندگی اش را در آن بنویسد و آدرس وبلاگش را هم جلوی همه لباسهایش گلدوزی کند و به طور اتوماتیک امکان نداشته باشد در آن وبلاگ دروغ بنویسد یا چیز مهمی را از قلم بیندازد. آن وقت می توانستیم بفهمیم کجای زندگی هر آدمی بوده ایم یا هستیم...

برای تو... خودِ خودِ خودت...

نتیجه تصویری برای دیر شد عیب ندارد ، فقط ای دوست بیا

دهه هفتادی ها (2)

داشت درد دل می کرد (یا به قول خودش مشورت می گرفت) در مورد دوستی که دل باخته است به یک زن پاچه ورمالیده که 17-18 سال از خودش بزرگتر است ولی بلد بوده چه طور قاپ یک پسربچه ی 20-21 ساله ی پولدار را بدزدد و راضی اش کند به ازدواج! کار رسید به آنجا که با حرص دین و قانون را لعنت کرد! دین و قانونی را برای ازدواج پسر شرط اجازه پدر را نگذاشته و به دختر غیرباکره هم اجازه ازدواج بدون اذن پدر و قیم قانونی داده تا نتیجه این بشود که هیچ کس نتواند جلوی این دو نوگل شکفته را بگیرد و آنها «سجاف سر خود» باشند و بتوانند هر غلطی که دلشان می خواهد بکنند. بهش گفتم: «به قانون کاری ندارم؛ ولی از دینی که به هر جایش مطابق میلمان بود عمل می کنیم و هر جایش نبود را ول می کنیم، بهتر از این درنمی آید. دین قبل تر از این مجوز دادن و ندادنها، در مورد کنترل روابط زن و مرد هزار و یک حرف زده. آنها را رعایت کنیم کار به این جاها نمی کشد برادر!» برادرم نبود اما مثل برادرم دوستش داشتم و دارم و همه این حرفها را خواهرانه گفتم. قانع شد. و من به این فکر کردم که چه قدر این پسربچه های دهه هفتادی به زبان نرم و مهر خواهری نیاز دارند تا قانع شوند و ما چه قدر تلخ و گزنده با آنها حرف می زنیم و انتظار داریم دست از پا خطا نکنند و همواره در مسیر مستقیم الهی پیش بروند...

برای همه ی آدم بزرگها

می دانم که بیشترتان، داستان «شازده کوچولو» را خوانده و از آن لذت برده اید. و حالا پیشنهاد می کنم انیمیشن آن را هم دانلود کنید و با خانم یا آقا کوچولویتان ببینید و حتماً در مورد آن با هم حرف بزنید. یک انیمیشن اگزیستانسیالیستی بی نظیر که این فلسفه را به زبان خیلی ساده به تصویر کشیده است تا قشنگ لمسش کنید، حسش کنید، زندگی اش کنید.

همین الان یهویی

گاهی هم آدم می داند این جنس را می تواند از فلان جا، با همین کیفیت و با قیمت پایین تر بخرد اما چیزی شبیه مرض «گران تر خریدن» یا «همین الان خریدن جنسی که همین الان نیازش ندارد» یا «همین الان یهویی خرید کردن» می افتد به جانش و آن را می خرد و بعدش هم حالش خوب می شود! انسان موجود پیچیده ای است کلاً! 

مرکز فساد را پیدا کردم! =)

پیرو پست شرمندگی از دانشگاه آزاد، باید بگویم امروز در یکی از بزرگترین دانشگاههای دولتی کشور، پسری را دیدم که درست رو به روی دوربین حراست، دختری را بوسید! چشمک

روی ماه تلگرام را ببوس!

نشستم همه شماره هایی را که روی گوشی ام نداشتم از تلگرام دسکتاپ ذخیره کردم. از بعضی از چت هایم اسکرین شات گرفتم. آخرین پیامهای بازنشده ام را باز کردم و خواندم. به پی ام هایی که باید جواب می دادم جواب دادم و... حالا فقط مانده است بروم روی تلگرام را ببوسم و بابت آن همه زحمتی که در این چند سال بهش داده ام عذرخواهی و تشکر کنم...

دانشگاه دنیا، رشته ی زندگی، گرایش خوشبختی

چند وقتی است به این فکر می کنم که اسم پذیرش و تسلیم در برابر اتفاقهای دنیا (یا همان سرنوشت و تقدیر یا اراده و حکمت الهی) را چه می شود گذاشت وقتی فقط از سر اجبار است، بی آن که هیچ رضایتی در آن باشد و در عین حال هیچ سرکشی و طغیانی هم وجود ندارد. امروز به این نتیجه رسیدم که این طور نگاه به زندگی،شبیه نگاه یک دانجوی عاشق دانشگاه و رشته ی خودش است به آن واحدهای درسی که برایش دوست داشتنی نیست و آن اساتیدی که جایشان روی مخ او است و آن قوانینی که قبولشان ندارد و به نظرش منصفانه یا عاقلانه نیستند. این دانشجو با همه نارضایتیها، دانشگاهش را دوست دارد و از مطالعه بسیاری از دروس مربوط به رشته اش لذت می برد و در کنار اینها مجبور است آن بخشهای دوست نداشتنی را هم بپذیرد و دم برنیاورد و اعتراضی نکند که هر گونه اعتراض و اغتشاش، در بهترین حالت بی فایده است و چیزی را عوض نمی کند (همان قضیه ی «همین است که هست») و در بدترین حالت باعث می شود همه چیزهای دوست داشتنی را هم از دست بدهد و دیگر هرگز نتواند به دست آورد. این است که مجبور می شود در عین نارضایتی، سکوت کند و همه چیز را (خوب و بد را در کنار هم) بپذیرد. درست مثل من و این قانونهای لعنتی دنیا! حالا بماند که من این فرق بزرگ را با دانشجوی مذکور دارم که او فکر می کند بعضی چیزها به خاطر بی فکری یا کم تخصصی یا منفعت شخصی مسوولین دانشگاه خوب پیش نمی رود اما من می دانم و باور دارم که همه این چیزهای نخواستنی که مجبورم بپذیرمشان چون همی است که هست، دقیقا «باید» همین باشد که هست... و به قول مشیری: «و همین درد مرا سخت می آزارد!»

شرمنده ات هستم دانشگاه آزاد! =)

باید اعتراف کنم که تصور منِ دانشگاه آزاد ندیده از یک چنین دانشگاهی، چیزی شبیه به یک فاحشه خانه بود! درست که من هرگز فاحشه خانه هم ندیده ام اما به هر حال تصوری از آن دارم که تصورم از دانشگاه آزاد کمی شبیه به آن بود! اما امروز، در این دانشگاه، نه هیچ تیپ خفنی دیدم نه هیچ رفتار بی در و پیکرانه ای! نه هیچ داف و پلنگی، نه هیچ شکارچی یی! و نه حتی اصلا هیچ دختر و پسری در کنار هم (البته به جز یک مورد؛ آن هم با حفظ فاصله شرعی!) چه کسی چنان تصویر غیراخلاقی یی از دانشگاه آزاد در من ایجاد کرده بود؟؟؟!!! شرمش باد!!! چشمک

برام هیچ حسی شبیه تو نیست

تصویر مرتبط

اللَّهُمَّ بِعِزَّتِکَ لِی فِی کُلِّ الْأَحْوَالِ رَءُوفاً وَ عَلَیَّ فِی جَمِیعِ الْأُمُورِ عَطُوفاً إِلَهِی وَ رَبِّی مَنْ لِی غَیْرُکَ أَسْأَلُهُ کَشْفَ ضُرِّی وَ النَّظَرَ فِی أَمْرِی... خدایا! با من در همه احوال مهر ورز و بر من در هر کارم به دیده لطف بنگر. خدایا، پروردگارا، جز تو که را دارم تا برطرف شدن ناراحتى و نظر لطف در کارم را از او درخواست کنم؟ (دعای کمیل)

+ خواننده عنوان: احسان خواجه امیری

بحران هویت2

نیاز دارم به نوشتن یک چراغ خاموش طولانی، خیلی طولانی... نیاز دارم به این که با خودم رو به رو شوم و خیلی حرفها را به خودم بگویم... نیاز دارم که تغییراتی را که در من به وجود آمده و دارد ردّ مسیر گذشته ام را به هم می زند را برای خودم تجزیه و تحلیل کنم... نیاز دارم در مورد مسیر پیش رویم فکر کنم و بنویسم و بنویسم و بنویسم... اما... برای اولین بار در همه زندگی ام، از روبه رو شدن با خودم می ترسم...

فریاد

مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
 من دچار خفقانم... خفقان
 من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
 

آی
با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
 سر کوهی دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم


آه
 می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
 مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید
بر پنجره ها
محتاجم


 من هوارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته چند
چه کسی می اید با من فریاد کند ؟

+فریدون مشیری

پشت پرده

یک ویژگی بارز خیلی از ما این است که در بخش وسیعی از رفتارها و تصمیم هایمان هیجانی عمل می کنیم و در همان حال خودمان را عاقلترین مردم روی زمین می دانیم و کسانی را که مثل ما فکر و عمل نمی کنند را احمق ترین! و کلی فحش ناموسی به هم می دهیم تا ثابت کنیم حق با ما است و حتی رفاقتهایمان را زیر پا می گذاریم و چشم می بندیم روی هر چه بینمان بوده است - و اصلا چه معنی دارد رفیقمان جور دیگری فکر کند؟! حتی غریبه ها هم چنین حقی ندارند!!- و اگر کسی به کمی تفکر و بی طرفی و منطق دعوتمان کند فورا انگ طرفداری از آن طرفیها را به او می زنیم و همه چیز را بر اساس یک سری باور از قبل شکل گرفته یا پذیرفته شده تفسیر می کنیم و هیچ اما و اگری را نمی پذیریم و....

راستش پشت این نوشته، جمله های صریح تری هست و من خیلی دلم می خواست منظورم را بی پرده بنویسم. اما واقعیت این است که به هیچ وجه مایل نیستم این جا جولانگاه آدمکهایی شود که ادعای روشنفکریشان گوش فلک را کر کرده است.

پینوکیو

تماسش را با پیامکِ «سلام. سر کلاس هستم؛ نمی توانم صحبت کنم.» رد کردم و بعد بابت هر قدمی که در خیابان برمی داشتم از خودم خجالت کشیدم!

چراغ خاموش8

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

با من ازدواج می کنی؟ (2)

باید از یکی از این عابربانکها خواستگاری کنم! فقط یک شرط دارم: بی توجه به موجودی حساب بانکی ام، همیشه به من پول بدهد! پول در دهان

برو ای «همیشه»ی من، من نمی شکنم دوباره، بودن و نبودن تو، واسه من فرقی نداره

بعضی از جاهای خالی به قدری راحت و سریع پر می شود که انگار هرگز جای خالی یی در کار نبوده است... بعضی جاها اما، هرگز خالی نمی شوند، حتی اگر از رفتن کسی که در ان جا بوده است، مدتها گذشته باشد. بعضی ها چنان در اعماق روح آدم نفوذ کرده اند، که موقع رفتنشان، هنوز حضور دارند و جای خالی شان با زخم هزار خاطره ی روشن پر می ماند! 

+عنوان: به گمانم یغما گلروئیان!

این داستان: «قربان شما عزیزم جان!... جانم؟!»

یکی از سخت ترین کارهای دنیا این است که بفهمی کاربرد کدام کلمات یا عبارتها یا اصطلاحات در رابطه با کدام آدمها درست است و در رابطه با کدامها غلط! و این معضل وقتی شدیدتر می شود که مخاطبت همجنس نباشد (و به قول آدمهای باکلاس روشنفکر، «جنس مکمل» باشد!). آن وقت است که نمی دانی عبارتها و کلماتی مثل قربان شما، جانم؟ (در پاسخ به صدا زدن اسمتان)، جان (بعد از اسم یا فامیلش)، عزیزم و... را می توانی استفاده کنی یا نه. و بدی اش هم این است که در این مورد خاص گاهی نمی توانی هر کاری دلت خواست بکنی و به برداشت دیگران اهمیتی ندهی! مخصوصا اگر خانم باشی. خلاصه که گاهی مسائلی که به نظر پیش پا افتاده و بی اهمیتند، داستانی می شوند برای خودشان!

رابطه مثلثی!!!

یکی از رفتارهای زننده در کار با دو مدیر این است که وقتی یکی از آنها از شما توضیح یا فایلی مربوط به کار را می خواهد، پاسخ را برای آن یکی بفرستید! خیلی زشت است. خجالت نمی کشید؟! مردد

Designed By Erfan Powered by Bayan