یک نفر به اسم من

با «من» بى کسِ تنها شده، یارا تو بمان همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان (ابتهاج)

ترشیدگان!

یک نفر پایین پست یک نفر دیگر کامنتی به این مضمون گذاشته که فلان عادت (مثلاً انجام ندادن کارهای خانه) است که باعث ترشیدگی شما دخترها شده است. آن «یک نفر دیگر» هم خیلی شیک جواب داده این فکر شما است که ترشیده که خیال می کنید دختر برای جلوگیری از ترشیدگی باید شوهر کند و بشورد و بسابد و... ! فقط خواستم در واکنش به این پاسخ، بگویم یاشاسین!

اسم- فامیل!

رفته ام فلان سازمان و برای دومین بار در یک ماه گذشته (و البته در کل عمرم!) باید بروم سراغ آقای ب! چهره اش یادم نمی آید. پشت در اتاقش منتظر می مانم. جوانی می آید که خیلی جوان تر از تصوری است که از آقای ب دارم. اما خانمی که با من منتظر است و او را می شناسد می گوید خودش است. آقای ب به طور خودجوش، در سلام و احوالپرسی با من پیشقدم می شود! داخل اتاق، وقتی خودم را با فامیلم معرفی می کنم بلافاصله اسم کوچکم را می گوید! یعنی از بین آن همه آدمی که پرونده شان زیر دست او است و می آیند و می روند، چهره ام که هیچ، اسم کوچکم را هم یادش مانده است! حالا مانده ام چهارشنبه که قرار است برای پیگیری بعدی تماس بگیرم، وقتی تلفنش را جواب داد و خواستم خودم را معرفی کنم برای این که مرا به خاطر بیاورد، بگویم فلانی زاده (فامیلم) هستم یا فلانی (اسمم)!!! چشمک

چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

خیال پردازی وقتی خوب است که امید داشته باشی خیالهایت یک روز واقعی شوند نه وقتی که فقط باعث می شود بیشتر و بیشتر یادت بیاید که یک چیزهایی باید باشند و نیستند و حتی به زور خیال هم نمی شود آنها را داشت...

+ عنوان از سعدی

جوابِ های، هوی است!

گفتی نظر خطا است، تو دل می بری روا است؟!

+سعدی

حقوق زن کجا است؟!

می گفت برای ادامه تحصیلم، شرط ضمن عقد گذاشته ام. گفتم فرض کن با همسرت خوشبخت باشی و همه چیزش عالی باشد. فقط اجازه ندهد درس بخوانی. می خواهی جدا شوی؟! فقط به همین دلیل؟! خب به فرض که این دلیل به اندازه کافی محکم باشد و تو از حقت برای جدا شدن استفاده کنی. استفاده از این حق، چه قدر به نفع تو است؛ آن هم در این شرایط جامعه و آن نگاهی که به زن مطلقه دارند؟! همه اینها به کنار، بعد از طلاق، دوباره قصد ازدواج داری؟ فکر می کنی بتوانی مردی را پیدا کنی که گذشته از موافقت با ادامه تحصیلت، مرد خوبی هم باشد یا این که باید شرایط ضمن عقدت را گسترش بدهی تا شاید بتوانی زندگی تضمین شده و خوبی برای خودت فراهم کنی؟! من که می گویم هیچ شرط ضمن عقدی، نه تصمین استحکام زندگی است نه برگ برنده ای برای یک زن! تنها برگ برنده ای که زن می تواند در زندگی مشترکش به دست آورد و خوشبختی اش را تضمین کند، اخلاق و اعتقادات درونی و انسانیت مردش است و دیگر هیچ! هر مسیر دیگری به بن بست می رسد.

دنیایت را خوب کن

خدایا من نمی خواهم با نشان دادن بدبختی دیگران، به من احساس خوشبخت بودن بدهی! ترجیح می دهم در مورد زندگی دیگران غبطه بخورم تا غصه!

به نزدیکش روم صد بار و باز از شرم برگردم

دلم می خواهد به وبلاگ قبلی ام برگردم؛ با همان عنوان، با همان اسم و فامیل؛ با همان دوستان و مخاطبان؛ اما کمی جمع و جورتر از گذشته! مردد

+ شاعر عنوان: وحشی بافقی

هوو، غول بی شاخ و دم... (2)

باشد قبول! اصلا زن دوم حق مسلم شما! امضای یک خدا و صد و بیست و چهار هزار پیغمبر و دوازده امام و یک عالم فقیه و مرجع تقلید هم پایش! اما تو را به همین خدا و پیغمبر و ائمه، شما که این همه حق مدار هستید و روی احقاق حقوق و عمل به شرع حساس هستید، بیایید کمی حساس تر از این شوید و به حقوق شرعی مسلم زنانه هم اهمیت بدهید. انتظارات عجیب و غریبی هم نداریم ها! فقط لطفاً کتکمان نزنید؛ مواد مخدر و محرک را به ما ترجیح ندهید؛ نفقه بدهید؛ از حق طلاق، به عنوان اهرمی برای فرار از مهریه دادن استفاده نکنید؛ انتظار کارهای سخت (از نظر جسمی) از ما نداشته باشید (زنها ریحانه اند)؛ ما را خام حرفهای قشنگتان، که از ته دلتان نیست، نکنید؛ بهمان تجاوز چشمی، بدنی و جنسی نکنید؛ یک دفعه بی خبر، گم و گور نشوید؛ با دخترهمسایه و دخترخاله و خانم همکار و دوست دختر سابق و... لاس نزنید؛ دردهای جسمی و حساسیتهای روحی آن یک هفته در هر ماهمان را بفهمید؛ دروغ نگویید؛ ما را نپیچانید؛ وقتی گریه می کنیم سرمان داد نزنید (وقتی گریه نمی کنیم هم سرمان داد نزنید!)؛ ما را با احساسات پاک انسانی تان دوست داشته باشید نه با هوسهای زودگذر یا همیشه پایدارتان؛ مادر و خواهرتان را توی سر ما نزنید؛ انتظار نداشته باشید کلفت بی جیره و مواجب خانه تان باشیم؛ زور نگویید؛ وقتی روی زندگیمان (زندگی خودتان با ما) اسم مشترک را می گذارید، سجاف سر خود نباشید و دست کم در بعضی از موارد که زیادی مشترک است نظر ما را هم بپرسید؛ و...

خلاصه این که ما حرفی نداریم حق مسلمتان را کف دستتان بگذاریم، اگر شما هم نسبت به حقوق معقول و شرعی ما بی تفاوت نباشید و از هر حقی دفاع کنید نه فقط حق خودتان. که انسان حق مدار، کاری به این ندارد که این حق متعلق به کدام نیمه از جامعه بشری است و همیشه حق مداری اش را حفظ می کند و از آن کوتاه نمی آید. کوتاه نیایید! حقوق ما را بدهید؛ نامردیم اگر خودمان حقتان را دو دستی تقدیمتان نکنیم! =)

+ تا حالا به این فکر کرده اید که اگر چندشوهری حق مسلم زنها بود، واکنش مردها به این موضوع، چه تفاوتها و شباهتهایی با واکنش ما زنها به حق مسلم آنها (چند زنی) داشت؟!

در منقبت نمایشگاه کتاب تهران!

1. تا صبح شنبه همین هفته، با هیچ دو دو تا چهارتایی به این نتیجه نرسیدم که امسال می توانم بروم نمایشگاه. جیب خالی و نداشتن همراه عالی، دو علت اصلی آن بود! اما ناگهان درهای رحمت الهی باز شد و روزی از راه بی گمان رسید و من به تنهایی اما به بهترین شکل ممکن عازم تهران شدم! هنوز هم در کف این که چه طور درست وقتی مطمئن شدم نمی توانم بروم نمایشگاه همه چیز جور شد مانده ام!شیرین با ترکیبی از شوخی و جدی می گوید: «فقط برای زیارتگاه ها نیست که باید قسمت شود و "آقا" بطلبد که راهی شوی! تو امسال برای نمایشگاه کتاب طلبیده شده ای!» و من درست وقتی وسط نمایشگاه ایستاده بودم با خودم فکر کردم این جا هم برای خودش زیارتگاهی است! زیارتگاه هزاران نویسنده که در ضریح رنگارنگ کتابهایشان به زندگی کردن ادامه می دهند! فقط نمی دانم همان طور که بعد از زیارت، به زائر، حاجی، کربلایی یا مشهدی می گویند، الان می شود به من هم گفت نمایشگاهی؟! چشمک

2. روزی که همه چیز برای رفتن مهیا شده بود، نوشین را دیدم. هنوز نگفته بودم قرار است بروم نمایشگاه. گفت: «چی شده؟ امروز خیلی شاد و شنگولی! دفعه قبل که دیدمت حسابی به هم ریخته بودی.» و این یعنی که من از روش جدیدی به اسم «نمایشگاهِ کتاب- درمانی» استفاده کرده ام!

3. به نظرم این که امسال در نمایشگاه تنها بودم خیلی بهتر از بودن با یک دوست و همراه بود! اصلا نمایشگاه کتاب جایی است که آدم باید تنها برود و همان طور که از این بخش به آن بخش و از این سالن به آن سالن و از این غرفه به آن غرفه می رود در حالات عرفانی خودش غرق شود و حواسش را فقط بدهد به تماشای کتاب ها و لذت خرید کردن و نفس کشیدن در فضایی که بوی کتاب و کتابخوان و کتابنویس و کتابفروش می دهد! برخلاف پارسال، که پول، کم آوردم و وقت، زیاد، امسال وقت، کم آوردم و در حالی برگشتم که هنوز مقداری پول برای خرید کتاب داشتم و غرفه هایی باقی مانده بود که دلم می خواست سر بزنم و خرید کنم و حتی در آخرین غرفه هم (غرفه کانون پرورش فکری) دلم می خواست کمی بیشتر بمانم.

4. تهرانی ها از این که نمایشگاه دوباره در مصلی برگزار شده بود با دم های نداشته شان، گردو می شکنند. اما برای ما خوب نبود. به شهر آفتاب بی دردسرتر و سریعتر می رسیدیم. برای رسیدن به مصلی، آن قدر در ترافیک کسالت آور تهران لاک پشتی رفتیم که نگو! رفت و برگشت، در مجموع چهار ساعت و نیم در ترافیک بودیم. آن هم برای دو قدم راه. با خودم فکر کردم کاش دست کم تهران را به سه- چهار استان تقسیم می کردند تا وقتی دو ساعت در راه هستی دست کم بعدش بگویی از فلان استان به فلان استان رفتم و در راه از یک استان دیگر هم رد شدم! نه این که کلی وقت در راه باشی و در نهایت از این خیابان به آن خیابان رسیده باشی! گذشته از موقعیت جغرافیایی، به نظر من فضای داخلی مصلی هم به خوبی شهر آفتاب نبود. قسمتهای مختلف از هم دور بودند و چینش ساختمانها، مناسب برگزاری نمایشگاه کتاب نبود! صد بار گم شدم! حالا درست که من نبوغ عجیبی در گم شدن دارم، ولی این فراتر از نبوغم بود. 

5. بابا آمد دنبالم. یک کوله پشتی و یک کیف دستی پر از کتاب داشتم و باید حدود 10-15 دقیقه پیاده راه می رفتم تا به ماشین برسم. کمرم درد گرفته بود. راه رفتن سخت بود. اما فکر این که دارم از نمایشگاه کتاب برمی گردم و این سنگینی، سنگینی کتاب است و هر کتابی را خواسته بودم، توانسته بودم بخرم و و کلی کتاب هم برای بچه ها گرفته بودم لبخند را روی لبم می نشاند. و این باعث شد دوباره از آن تمثیلهای خاص خودم یادم بیاید: این که در آن موقعیت مثل زن بارداری بودم که با این که خیلی سختش است که نه ماه تمام باید با کلی رنج و سختی در آن حالت بماند و بعد هم زجر زایمان را تحمل کند، از ته قلب ممنون خدایی است که باعث شده او در چنین موقعیتی قرار بگیرد! من هم حامل کتابهایم بودم!

6. برای خودم، شانزده جلد کتاب خریدم. ولی کتابَندها! عاااالی...! یک ناشر خیلی خیلی خوب هست که نصف خریدهایم را از او کردم. خیلی دوستش دارم. دستش درست! حالا این شانزده جلد کتاب را، به علاوه کتابهایی که برای بچه ها خریده ام چیده ام روی هم و هی به هم چشمک می زنیم. دارم فکر می کنم باید مدتی بست بنشیم در خانه و همه کتابها را بخوانم. آن قدر خوبند که مطمئنم هیچ کدام را کمتر از دو بار نمی خوانم و از هر کدام بارها و بارها استفاده خواهم کرد.

همشهری های بلاگر من

این قدر که در بلاگستان، همشهری های خودم را با رفتارها و عادتها و ویژگیها و سبک زندگی های عجیب غریب و منحصر به فرد دیده ام، در فضای واقعی شهرم ندیده ام! بعضی هایشان که نور علی نور هستند اصلاً! بعضی هایشان مایه ی خجالت و شرمندگی! بعضی هایشان اما از آن منحصر به فردهای دوست داشتنی! کلاً مردم شهرم خاص هستند و خبر نداشتم! و البته شاید من هم برای آنها یکی از همین خاص ها، منحصر به فردها، نور علی نورها، عجیب و غریبها و غیره ها باشم!متعجب

 

کاش ما هم از این آبجی های توی فیلم ها بودیم!

حتماً دیده اید در فیلم های ایرانی، وقتی برای دختری خواستگار می آید، رگ گردن خان داداشش باد می کند و کلی غیرتی بازی در می آورد و حتی ممکن است به خاطر آبجی نرگسش، سعی کند سر رفیق گرمابه و گلستانش، سام، را زیر آب کند که چرا به خواهرش نظر دارد! آن وقت در خانه ی ما معمولاً این طور اتفاق می افتد که از زمان وقوع اولین علایم دال بر حضور قریب الوقوع خواستگار، تا خود عقدکنان، یا تا لحظه دادن جواب منفی، برادرهای گرامی، با آن دو متر و نیم قدشان، هر هر و کر کر راه می اندازند و گاهی شکل و شمایل یا رنگ کت و شلوار یا لحن حرف زدن شازده را به تمسخر می گیرند و گاهی به خواهر عزیزتر از جانشان تکه می اندازند که: «شست پایت نرود در چشمت» و «از هول حلیم در دیگ نیفتی!» و از این جور حرفهای ناشایست که اصلاً هم به ما نمی چسبد. بعد هم اگر به هر دلیل، اتصالی صورت نگرفت، تا مدتها موضع هرهر و کرکر خودشان را حفظ می کنند و درباره ترشی انداختن و این طور مسائل شنیع درفشانی ها می کنند و در برابر اخمهای در هم و جیغ و ویغهای خواهر عزیزتر از جانشان از شدت خنده روده بر می شوند و خوشحالند که برادرهای شاد و شنگول و خوش اخلاقی هستند که به جای دست بلند کردن روی خواهرشان، سر به سر او می گذارند و اسباب شادی و نشاط خود را فراهم می سازند! حالا اگر زد و بخت جناب شازده باز شد و شانس و اقبال به او رو آورد تا عضوی از خانواده ما شود، برادران گرام، به جای آن که از شدت شرم و غیرت، تا یک هفته خودشان را در صندوقخانه مخفی کنند، تا خود صبح بشکن می زنند و کمرشان را قر می دهند و باسن مبارک را لحظه ای بر زمین نمی گذارند و از فردا صبح هم جیک تو جیک داماد محترم... و اصلا انگار نه انگار که تا همین دیروز همه چیزش را مسخره می کرده اند... حالا می نشینند با هم اخبار و فوتبال و راز بقا می بینند و سفارش چای و میوه و تخمه و نسکافه می دهند و گاه و بیگاه جفت هم می شوند برای سر کار گذاشتن بانوانشان و هر هر و کر کر راه انداختن! گویا نه ما آبجی عزیزتر از جانشان هستیم و نه شازده مناسبترین کیس دنیا برای غیرتی بازی در آوردن و تحویل نگرفتن و گوشه کنایه زدن... کاش ما هم از این آبجی های توی فیلم ها بودیم!گریه

+ این پست تقریباً هیچ ربطی به واقعیت ندارد.

مخاطب خاص این پست، دل سرکشِ بایدگریز من است

یک کارهایی هم بود که از همان اول می دانستم باید/ نباید انجام دهم. شاید هرگز کسی مستقیما در این مورد حرفی نزده بود. اما همه ی شواهد و قرائن نشان می داد که فلان کار را باید انجام داد و بهمان کار را نباید. و معمولا مهمترین و پذیرفتنی ترین علتش هم این بود که این کار بچه های خوب است و آن کار بچه های بد. و البته گاهی این نکته هم اضافه می شد که با فلان کار خدا دوستت دارد و با بهمان کار خیر. بزرگتر که شدیم، همین دلایل، کمی سطح بالاتر و باکلاس تر تحویلمان داده شد. اما هیچ وقت با پشتوانه اجبار و زور و تهدید همراه نشد. حالا که سالها از آن روزها گذشته است، می دانم که مادر برای یاد دادن این جور کارها، بیش از هر چیز از دو روش تشویق و الگوسازی استفاده می کرد. و این شد که من بایدها و نبایدهای زیادی را آموختم؛ به دنبال چرایش رفتم و هر بار این چرایی را با خواست خدایی که دانا و حکیم و مهربان است و مصلحت مرا بیش از من می داند و من باید به پاس همه نعمتهایش شکرگزارش باشم و بهترین راه شکرگزاری، عمل به بایدها و نبایدهای او است پیوند زدم و در فرایند همین پیوندزنی، بسیاری از بایدها و نبایدهایی را که نمی توانستم به خدا بچسبانم (چون برایم باورپذیر نبود) را به تدریج حذف کردم و شدم فردی با بایدها و نبایدهایی که نه صد در صد شبیه باید و نبایدهای خانواده بود و نه آن قدرها هم متفاوت. بزرگتر که شدم، ظهور نیازهای جسمی و روحی مختلف، باعث شد گاهی باورهایم برای پایبندی به بایدها و نبایدهایم کافی نباشد و من برای تضمین این پایبندی، عمیق تر از گذشته به چرایی ها پرداختم و سعی کردم فلسفه ملموس تر و تجربی تر هر باید و نبایدی را بفهمم. حالا گاهی پیش می آید که با آن که می خواهم، نمی توانم صرفاً به خاطر خواست خدا، آن طور که باید و شاید به باید و نبایدها پایبند بمانم؛ راستش، گاهی می شود باید و نبایدهای الهی را با توجیه و آسمان ریسمان به هم بافتن، تغییر داد یا موقتا کنار گذاشت یا... اما فلسفه را نمی توان فریب داد! لااقل من نمی توانم. می توانم خودم را گول بزنم و بگویم شاید هم واقعاً منظور خدا این نبوده است ولی نمی توانم منکر نتایج منفی فلان عمل غیراخلاقی یا غیردینی شوم که هم عقل و هم تجربه بر این نتایج معترف است. و این چنین است که با بایدها و نبایدهایی سر می کنم که گاهی پایبندی به آنها خیلی سخت است؛ اما غیرممکن نیست و خوشبختانه اثرات مثبتش را در زندگی ام دیده ام. و حالا... دلم در کشمکش با یک نباید خیلی پررنگ است و من در این باره کلی با او حرف زده ام و راضی اش کرده ام اما هنوز وسوسه آن نباید در دلش جولان می دهد... امیدوارم بتوانم با این پست، قانعش کنم...

شرمنده

خیلی بی انصافیم که چشم می بندیم روی هر چیزی که از سر رحمت و عطوفتش به ما بخشیده بی آن که هیچ چیزی وجود داشته باشد که ثابت کند استحقاق آن را داشته ایم و بعد با هر ناملایمی کوچک و بزرگی (حتی آن دسته از ناملایمات که خودمان مقصر صد در صد آن هستیم) پر می شویم از گله و شکایت... خدا جان تو که می بخشی ما را؟!

دلیل بهتری پیدا کن

من و تو ممکن است در کنار هم خیلی بهمان خوش بگذرد، اما این به تنهایی، دلیل خوبی برای در کنار هم ماندنمان نیست.

سکوتم از رضایت نیست؛ نتیجه تنبه است!

یادم نمی آید چند بار با همه وجودم حرص خوردم از دست مردهایی که اولین و مهم ترین اولویت ازدواجشان، زیبایی چهره خانم است! چه متنهای بلندبالایی در مذمت مردهایی نوشتم که اول عکس طرف را می دیدند و بعد اگر قیافه ی داخل عکس را نمی پسندیدند، حتی حاضر نمی شدند او را حضورا ببینند و چند کلمه ای حرف بزنند. متنفر بودم از این که معیار زیبایی نه فقط یکی از معیارها (در کنار سایر معیارهایشان) که معیاری با داشتن حق وتو است و دختری را که زیبایی مورد نظر آنها را ندارد نمی خواهند، حتی اگر بهترین و باشخصیت ترین و باکمالات ترین دختر دنیا باشد! هی حرص خوردم و حرص خوردم و حرص خوردم و زمین هی چرخید و هی چرخید و هی چرخید تا رسید به آن روز صبح، ساعت ده، کافه باران... و من که با دیدن چهره اش با خودم گفتم کاش می شد بدون هیچ صحبتی بلند شوم بروم دنبال کارم! و بعدترش که در توجیه تاثیر وتویی چهره اش در پاسخ منفی ام، به این نتیجه رسیدم که تا به حال مجبور به تصمیم گیری در مورد مردی با چهره زیر متوسط نبوده ام که خیال می کرده ام زیبایی ظاهری برایم اهمیتی ندارد و دیگر سعی کردم در مذمت مردان مذکور در خطوط اول این پست چیزی نگویم. با این همه زمین باز هم به چرخش خود ادامه داد و رسید به آنجا که نزدیک بود به مرد پیچیده و دشواری که در درجه اول (و یا شاید صرفاً) از ظاهرش خوشم آمده بود بپیوندم! حالا کلاً ترجیح میدم نه تنها در مورد مردان مذکور در خطوط اول این پست، که کلا در مورد خودم، زیبایی، چهره، مرد، امر خیر، انتقاد، معیار و هر چیز دیگری سکوت کنم!!!

تولدت مبارک عزیزترین من...

تو... همین «تو» دوست داشتنی من! مرد شدی! به همین سادگی... به همین سرعت... یک جوری قد کشیدی که دیگر برای بوسیدنت تو باید خم شوی نه من! یک جوری قد کشیدی که باورم نمی شود یک زمانی تو را روی پاهایم یا در آن گهواره ی نارنجی کوچک خواب می کردم... و امروز درست نوزده سال از اولین روز زندگی ات گذشت... مرد شدی... مرد کوچک من... مردی که هنوز پشت پلکهایش، یک دنیا بچگی نشسته است... مردی که به متفاوت ترین شکل ممکن دوستش دارم...

مرد باس چهل سالش باشه!

بابا می گوید: «دختر جان! هیچ می دانی این نره غول بی شاخ و دم متولد 1357 است و چهل سال تمام دارد؟» با خنده جواب می دهم: «آن وقت سیندرلای شما چند سالش است؟» بابا کمی فکر می کند و در حالی که از چشمهایش پیدا است به نتیجه درست و درمانی نرسیده با تردید عددی را می گوید که هفت هشت سالی از سن واقعی ام کمتر است و لابد با خودش فکر می کند: «بیشتر از این نمی تواند باشد.» و نکته این جا است که بابا نمی داند و من هم رویم نمی شود به او بگویم اگر مقدر شده باشد یک روز در زندگی ام دچار کسی بشوم (و از این قرتی بازیها در بیاورم!) آن فرد بی برو برگرد چهل سال دارد و البته به اندازه این چهل سال قد کشیده و بزرگ شده است...

دلم خواست!

راستش حالا که در این سن و سال، روزهای گذشته ی زندگی ام را بالا و پایین می کنم، به طور روشنی پی می برم که من با همه محافظه کار بودنم، کلا آن طوری زندگی کرده ام که دلم خواسته است نه آن طوری که دیگران حکم فرموده اند! این ماجرا از آن جا شروع می شود که با تمام شدن دوران راهنمایی و دو تا شدن دبیرستان من و نود در صد از دوستان آن دوران، مامان گفت: «خب دیگر! دوستان گذشته ات را بی خیال شو!» بی خیال نشدم و حتی الان بعد از این همه سال، یکی از آن دوستان دوران راهنمایی را در لیست بهترین دوستانم دارم. با این وجود، این جمله مامان بعد از گرفتن مدرک دیپلم و پیش دانشگاهی و حتی لیسانس هم تکرار شد، اما نتیجه ای نداد و من هنوز که هنوز است با بخشی از رفقای آن دوران بیرون می روم و ارتباط نزدیک یا دست کم نسبتاً نزدیکی دارم. جمله معروف مامان، بعد از گرفتن لیسانس تبدیل شد به: «دیگر رفیق بازی بس است!» و گفتن ندارد که من همچنان رفیق بازی می کنم و مامان دیگر با این قضیه کنار آمده است!

خب! این یک مثال خیلی ساده بود. مثال های جدی تر عبارتند از این که همه گفتند شوهر کن تا خیر دنیا و آخرت را دریابی و سنت رسول الله را به جا آورده باشی و بتوانی بدون این که زمین نفرینت کند رویش قدم بگذاری و نصف دینت کامل شود و... و من شوهر نکردم و در عوض گوشه و کنایه های این و آن را طوری جواب دادم که با دندانهای شکسته سر جایشان نشستند و لابد در دلشان کلی فحش و بد و بیراه نثارم کردند و منتظر ماندند تا موقع پیری و کوری ام دست در دست شوهرهایشان از جلویم رد شوند و تنهایی ام را در صورتم بکوبند!

یا این که گفتند این همه درس می خوانی که چه بشود؟ می خواهی کجای دنیا را بگیری؟ دختر که فلان مدرک را بگیرد دیگر هیچ پسری به سراغش نمی آید. پسرها که دختر فلان مدرکه نمی خواهند! کدام پسری فلان مدرک را دارد که تو می خواهی داشته باشی؟ آخرش که باید مای بی بی عوض کنی! ما که نخواندیم چه شد مثلاً؟ و... و اینجا دیگر هیچ کسی گریزی به دین و حدیث و پیغمبر نزد که فرموده اند اطلبوا العلم من المهد الی اللحد و این که حضرات ائمه دوست ندارند جوانی را در غیر از یکی از این دو حالت ببینید که یا در حال آموختن علم است و یا آموزاندن علم! من اما کوتاه نیامدم و به آموختن علم و آموزاندن علم ادامه دادم تا آخرین درجه ی ممکن!

و مثالهای دیگر!

خلاصه این که من این «هر طور که دلم خواسته است زندگی کرده ام» را با افتخار می نویسم و به زبان می آورم و خوشحالم که آن طور زندگی کرده ام که دلم خواسته نه آن طور که دیگران خواسته اند و خوشحالم که معنی این جمله آن نیست که همواره در حال لج و لجبازی با این و آن بوده ام و هی چشم چرخانده ام که ببینم دیگران می گویند چه کاری را انجام نده و من هول بزنم که همان کار را بکنم و اصل ماجرا این بوده است که آن قدر عاقل بوده ام که به دنبال خواسته های خودم بروم و تحسین و تقبیح دیگران تأثیر سرنوشت سازی بر زندگی ام نداشته است و کل زندگی ام، خوب یا بد، حاصل دسترنج شخص شخیص خودم است و خوشحالترم که از این زندگی، خوب یا بد، در مجموع راضی بوده ام و لذت برده ام. نمی گویم همه چیز خوب است به قول شاعر «ملالی نیست جز دوری شما!» یا همه چیز دقیقا آن طوری که من خواسته ام پیش رفته است یا هرگز اشتباهی نکرده ام و همیشه در صراط المستقیم دین و دنیا بوده ام. اما هر چه بوده، انتخاب بوده؛ آن هم انتخابهایی با دخالت عقل و دل از یک طرف و مشورت و رای زنی با آدمهای قابل اطمینان از طرف دیگر. و در کنار همه اینها، وجود آدمهایی که خیلی وقتها آشکارا با مسیر من مخالف بودند اما هیچ وقت دست از حمایتشان برنداشتند و پشتم را خالی نکردند لذت این «هر طور که دلم خواست زندگی کردم» را صد چندان کردند. 

هر طور دلتان می خواهد زندگی کنید و این «دل خواستن» را با عقل و درایت همراه کنید و از زندگی تان لذت ببرید و تا آخر آخر آخرش خودتان باشید و یادتان باشد گاهی «هر طور که دلم خواست» بودن ممکن است هزینه گزافی داشته باشد اما این چیزی از لذت خودت بودن و استفاده از حق انتخابت کم نمی کند. خودت باش، خودت انتخاب کن و مسوولیت سنگین یا گوارای همه ی انتخابهای خوب و بدت را با جان و دل بپذیر...

لطفا به من محبت نکنید! خیلی بی ظرفیتم... خیلی ها!

نمی دانم این نقطه ضعف است یا نقطه قوت که نمی توانم در برابر محبت دیگران بی تفاوت باشم. زود تحت تاثیر قرار می گیرم و وا می دهم! اگر با خودم عهد بسته باشم که دیگر هرگز با فلانی صمیمی نمی شوم، همین که محبتی کرد، یادم می رود! اگر به خودم گفته باشم که دیگر در دورهمی های فلان دوستان یا آشناها شرکت نمی کنم، چون رفتارهایشان برایم آزاردهنده و حرفهایشان سطحی و عامیانه است، همین که یکی از آن دوستان یا آشناها زنگ بزند و اظهار دلتنگی کند و بگوید همگی مشتاق آمدنت هستیم، تصمیمم را فراموش می کنم و با کلی تشکر و ابراز خوشحالی می روم و البته که بارها از این بابت پشیمان می شوم؛ اما دفعه بعد دوباره همان آش است و همان کاسه! حتی بابت دادن جواب منفی به پسری که اظهار محبت کرده باشد عذاب وجدان می گیرم یا مثلاً دلم نمی آید در برابر اظهار محبتهایی که می دانم صرفاً با هدف خر کردن هستند برخورد تندی نشان دهم و تا حد امکان محترمانه دکشان می کنم! به نظر می رسد بیشتر نقطه ضعف باشد تا قوت... اما چرا نمی توانم آن را مثل بقیه نقطه ضعفهای کوچک و بزرگم از بین ببرم؟ کاش در کنار واکسن کزاز و هپاتیت و فلان و فلان و فلان، یک چیزی هم بود که مرا در برابر محبتهای دیگران واکسیناسیون می کرد تا این قدر روی تصمیم ها و طرز برخوردهایم تاثیر نمی گذاشتند... کاش می شد دلم را مقاوم سازی کنم!

اسیر گریه بی اختیار خویشتنم

هر وقت سرگرم تماشای فیلم یا سریالی هستیم، همین که به صحنه های غمگین آن می رسیم و سکوت سنگینی بر فضا حاکم می شود، می زنم روی شانه ی محمد و می گویم: «داداش اینها همه فیلم است. تو غصه نخور!» و بعد هر دو می زنیم زیر خنده. همیشه برایم خنده دار و عجیب بود که مادربزرگ و خواهرهایش و عمه و خیلی های دیگر، جلوی تلویزیون زار زار گریه می کنند. اما حالا که خودم تجربه چند بار اشک ریختن یا حتی زار زدن جلوی تلویزیون (و حتی پای فیلم طنز!) را دارم فهمیده ام که آدمها، خوب می دانند که اینها همه فیلم است و فقط وقتی پای فیلمی گریه می کنند که اتفاقهای تلخ آن را در زندگی واقعی خودشان تجربه کرده باشند...

من اختیار نکردم پس از تو یار دگر
به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست

+شهریار

+شاعر عنوان: رهی معیری

Designed By Erfan Powered by Bayan