- سه شنبه ۲۹ خرداد ۹۷ , ۲۰:۵۸
چشمک؟؟؟!!! آن هم در قرن بیست و یکم؟؟؟!!! در عصر انفجار ارتباطات و وسایل ارتباطی و با وجود این همه روشهای مخ زنی نوین؟؟؟!!! و تازه این قدر هم شیک و مجلسی که در جوابش فقط بشود گفت همه چشمکهای پیش از تو سوء تفاهم بود؟؟؟!!! خدایی کجا آموزش دیدی این قدر حرفه ای؟؟؟!!! لابد بعدش هم باید شماره تلفن منزل رد و بدل می شد و منتظر می ماندی تا کی خانه خالی شود و بتوانی زنگ بزنی و اگر شرایط مشترک مورد نظر هم مساعد بود و خودش گوشی را برداشت و مجبور نبود الکی بگوید اشتباه گرفتید، چند دقیقه با ترس و لرز حرف بزنید؟؟؟!!! از دست شما دهه هفتادی ها!!!
- دوشنبه ۲۸ خرداد ۹۷ , ۲۱:۱۸
یکی از قشنگ ترین اتفاقهای دنیا، آشنایی با خانمی است که وقتی از سفر بلاد کفر! برمی گردد، چمدانهایش به جای انواع و اقسام لباس، پر از اسباب بازیهای به روز فکری و روان شناختی باشد.
+ شاعر عنوان: مجدالدین میرفخرایی
- دوشنبه ۲۸ خرداد ۹۷ , ۲۰:۳۴
- |
چرا هیچ کدام از خانمهای غربی که به عنوان سمبل زیبایی سر زبانها افتاده اند از نظر من قشنگ نیستند بلکه معمولی اند؟! به نظرم در همین ایران خودمان خانمهای گمنام و غیرگمنام زیادی هستند که بدون ذره ای آرایش حتی، زیبایی شان مسحورکننده است اما سمبل نشده اند و تا وقتی کشور را ترک نکنند سر زبانها نمی افتند! =(
- دوشنبه ۲۸ خرداد ۹۷ , ۱۰:۱۳
داشتم روی پل ب. قدم می زدم و غرق در خیالات خودم بودم که حس کردم کسی دارد پشت سرم می آید. با یک نیم نگاه، پیرمرد زهوار در رفته ای را دیدم و فکر کردم الان از کنارم رد می شود و می رود. ولی او خودش را به من رساند و در حالی که دندانهای یکی بود یکی نبودش را نمایش می داد، با لهجه ای مبهم شروع به حرف زدن کرد. راستش یک کلمه از حرفهایش را هم نمی فهمیدم؛ نمی دانم به خاطر لهجه اش بود یا استرسی که گرفتم. به هر حال از حالت نزدیک شدنش و لحن حرفهایش متوجه شدم دارد حرفهای خاک بر سری می زند. قدمهایم را تندتر و تندتر کردم ولی او هم با همه پیری اش، پا به پایم آمد و باز کمی نزدیکتر شد. آن وقت بود که منِ پاستوریزه ی مظلوم در این مواقع، نمی دانم از کجایم این حرف در آمد (آن هم با لحن خیلی محکم) که: «گورت را گم می کنی یا جیغ بکشم همه جمع شوند؟!» و در همان حین به دور و برمان که پرنده پر نمی زد و چند ماشینی که در خیابان بود ولی قطعاً نه صدای بلندترین جیغ ممکن را می شنیدند و نه اگر می شنیدند برایشان جذابیتی داشت که در آن هوای گرم بیایند جمع شوند، نگاه کردم! =) و بعدترش به این فکر کردم که اصلاً تو آداب جیغ زدن در این شرایط را بلدی که ادعایت می شود؟! تو تا حالا به جز مواقعی که گربه می پرد طرفت یا مارمولک (و البته نه سوسک!) می بینی یا کسی بی هوا قلقلکت می دهد جیغ زده ای و در همه ی این موارد، کسی جیغ تو را جدی گرفته است که حالا بتوانی جیغی بکشی که عالم و آدم را جمع کنی؟! البته خوشبختانه پیرمرد از هیچ کدام از این چیزها خبر نداشت که گفت (و این بار چه شد که لهجه اش را فهمیدم؟!): «خب جیغ بزن! مگر از جیغت می ترسم؟» و بعد مثل جن ناپدید شد!
- دوشنبه ۲۸ خرداد ۹۷ , ۰۰:۰۷
پای نام گذاری نی نی که پیش می آید، می شوند ایرانی خالص خالص خالص و هر اسم عجق وجقی را به اسمهای عربی ترجیح می دهند؛ حتی اگر معنی اش را ندانند یا معنی چندان خوبی هم نداشته باشد... اما وقت خرید که می رسد حتما حتما حتما باید جنس خارجی باشند که خوب و باکلاس و چشم دربیاور باشد!
+ تازه گاهی از ترس این که اسم عربی نگذارند اسمی با اصالتی از ملیت دیگر می گذارند و خوشحالند که عربی نبوده است! این اگر تعصب کور نیست پس چیست؟!
- يكشنبه ۲۷ خرداد ۹۷ , ۰۹:۰۰
- |
در همان چند ثانیه ای که تصویر دانلود می شد، با خودم می گفتم خدا کند هیچ ربطی به فوتبال نداشته باشد، اما به قول شاعری که نمی دانم کیست، «امیدم مشت نومیدی به در کوفت!». درست که هر کسی با هر موقعیت و شغل و تحصیلاتی می تواند عاشق فوتبال باشد و به خاطر پیروزی تیم کشورش (هر چند از طریق گلی که خود آن تیم نزده است) در پوست خودش نگنجد؛ ولی به نظرم خیلی خنده دار است که وسط یک گروه کاملاً تخصصی که اسم یک رشته و دانشگاه دهان پر کن روی آن است و تا همین چند دقیقه پیش در مورد مسائل تخصصی در آن پست گذاشته می شده است، چنین عشقی را هوار بزنیم. =|
- شنبه ۲۶ خرداد ۹۷ , ۰۱:۰۱
- |
اولین باری که به آن کافی شاپ رفتم، آن قدر خوشم آمده بود که همان جا به خودم گفتم حتماً حتماً باید یک روز فلانی و فلانی (که خیلی دوستشان داشتم) را به آن جا ببرم و حتی در مورد این که چه طور هماهنگ شویم و در کافی شاپ چه چیزی سفارش دهیم هم فکر کردم! چند ماه بعدترش، اتفاقی افتاد که خوب نبود و من ناخودآگاه آن کافی شاپ را به دست فراموشی سپردم. چند سال بعدترش، به طور کاملاً اتفاقی و بدون هیچ برنامه قبلی، با دو تا دوست معمولی به آن کافی شاپ رفتم؛ آن هم در حالی که از چند ساعت قبلش تا وقتی دور یکی از میزها نشستیم صدای هرهر و کرکرمان بلند بود! رفتیم و درست نشستیم دور همان میزی که من سالها قبل نشسته بودم و از همان لحظه یک جور انرژی منفی یخ کرده در سرم پیچید و از آن جا خودش را رساند به ریه ها و قلبم و بعد در دلم جا خوش کرد و من دگرگون شدم! سعی کردم چیزی به رو نیاورم اما دوستانم خیلی زود فهمیدند که خنده هایم ساختگی و سکوتهایم طولانی شده است. با تعجب علت را پرسیدند. گفتم محیط این جا برایم انرژی منفی بدی دارد. یکی از دوستانم گفت من هم انرژی منفی این جا را حس می کنم. نمی دانم منشأ حس او چه بود. ولی خوشبختانه خیلی زود از آن جا بیرون زدیم و بلافاصله حال من خوب شد! چند ماه بعد با نوشین و همسر و بچه هایش و مامان در همان خیابان سرگرم خرید بودیم و همسر نوشین در به در به دنبال فلان کافی شاپ بی نظیر می گشت تا برای رفع خستگی به آن جا برویم. همین که فهمیدم منظورش همان کافی شاپِ سرشار از انرژی منفی است، کل قضیه را برایشان تعریف کردم؛ بی آن که قصدم منصرف کردنشان باشد. حتی ممکن بود به من بخندند. اما خوشبختانه بی هیچ حرفی از رفتن به آن جا منصرف شدند.
نمی دانم راز این انرژی های پخش شده در دنیا چیست که روح من گاهی این همه به سمت آن باز می شود و حسشان می کنم. در مورد آدمها، مکانها، اتفاقها، تصمیمها، حتی در مورد وبلاگها، حسش می کنم. و نمی دانم چه شد که در آن مکان، یک روز هیچ دریافت نکردم (خوش آمدن با انرژی مثبت گرفتن فرق دارد)، یک روز چنان انرژی منفی یی به من رسید که در اطرافیانم هم اثر کرد ولی مثلا همسر نوشین هرگز چنین چیزی را حس نکرده بود. شاید آن انرژی منفی حاصلضرب من و آن اتفاق ناخوب چند سال قبل بوده و قوتش باعث تاثیر در دیگران شده است و نه صرفاً محصول آن محیط خاص. خیلی دلم می خواهد در مورد انرژی های مثبت و منفی بیشتر بدانم. اما نمی دانم هیچ منبع علمی در مورد آن هست یا نه. من همیشه فقط با دلم حسشان کرده ام.
- شنبه ۲۶ خرداد ۹۷ , ۰۰:۴۰
- |
خانم جوان وارد اتاق شد تا بپرسد برای فلان کار، کودک معلول ذهنی و جسمی اش را به کدام قسمت ببرد. قبل از این که آقای کارمند جواب بدهد، کودک خودش را به حالت خوابیده، روی صندلی کنار میز او ولو کرد. مادر هول شد و خواست به زور بچه اش را جمع کند. آقای کارمند با نهایت آرامش گفت: اشکالی ندارد. اذیتش نکنید. خانم جوان اجازه گرفت که به قسمت مورد نظر برود، نوبت بگیرد و برگردد بچه را ببرد. آقای کارمند خیلی عادی گفت مشکلی نیست. خانم جوان رفت و برگشت. پسرکش هنوز روی صندلی افتاده بود و آقای کارمند هنوز طوری رفتار می کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. قرار شد خانم جوان در راهرو بماند و وقتی نوبتشان شد بیاید بچه را ببرد. بچه از خودش صداهای عجیب و غریب در می آورد. مادرش هی می آمد سر می زد و وقتی می دید آقای کارمند چه قدر عادی و خونسرد برخورد می کند خیالش راحت می شد و می رفت. آخرین بار گفت از بس همه جا به خاطر رفتارهای غیرعادی بچه سرزنششان می کنند نمی تواند با خیال راحت بیرون بنشیند! همان قدر که دلم برای خانم جوان سوخت از رفتار صبورانه و نوع دوستانه آقای کارمند، که انگار مرهمی روی زخمهای مادر رنج کشیده بود، لذت بردم...
- پنجشنبه ۲۴ خرداد ۹۷ , ۲۲:۲۸
- |
نمی دانم این که من معنی «کراش داشتن» و «رل زدن» را نمی دانستم به شدت پاستوریزگی ام برمی گردد یا به دهه هفتادی نبودنم! به هر حال خدا را شاکرم که یک دهه هفتادی دوست داشتنی دارم که همراه با مقادیری از ایموجی های خنده، ولی با صبر و حوصله، این دو اصطلاح را برایم موشکافی کرد؛ مخصوصا اولی را که به گفته او مقوله پیچیده ای است که تا تجربه نکنی به درک درستی از آن نمی رسی! =) به هر حال من فکر می کنم آدم در هر دهه ای که به دنیا بیاید باز دلیل نمی شود تا این حد فارسی را پاس ندارد و از مخففها و اصطلاحات غیرفارسی مثل «این رل» (In rell) استفاده کند و بهتر است معادلهای فارسی را به کار ببرد! این را با دوست دهه هفتادی ام در میان می گذارم و این پاسخ را همراه با 4 ایموجی خنده دریافت می کنم: «در رابطه؟ اینو تو سروش بنویسن فک کنم!» اولش خوشحال می شوم که او رعایت من غیر دهه هفتادی را کرده و این جمله را به شکل اختصاری (این س م فک) ننوشته! =) و بعد به گنجینه غنی زبان و ادبیات فارسی مراجعه می کنم و می بینم ما واژه ی خیلی بهتر و پرمفهوم تری برای نشان دادن این که با کسی هستیم داریم: «ناموس دار»!!!
+دهه هفتادی ها خیلی خاصند و بعضی هایشان خاص و دوست داشتنی! مثل همین دوست دوست داشتنی من.
- پنجشنبه ۲۴ خرداد ۹۷ , ۱۷:۲۱
دو تا پسر عمو نشسته اند رو به روی هم و محض رضای خدا یک لحظه هم سرشان را از گوشی در نمی آورند. فقط چند ماه تفاوت سنی دارند و تقریبا 20-21 ساله هستند. همگی در پارک قشنگی دور هم جمع شده ایم. بچه ها سرگرم بازی اند و بقیه گل می گویند و گل می شنوند؛ به جز این دو تا پسر عمو که فقط سرشان در گوشی است. با خنده صدایشان می زنم و با لحنی که مناسب حرف زدن با دختربچه ها است می گویم: «پا شید با هم دوست بشید برید بازی کنید.» می خندند. ولی کم نمی آورند؛ یکیشان فوری می گوید: «باشه» و رو به دیگری ادامه می دهد: «بیا پی وی دوست بشیم!» =|
- پنجشنبه ۲۴ خرداد ۹۷ , ۱۴:۴۹
تو مگر فقط مال من نیستی؟! چشمهایت که نباید جام جهانی داشته باشد!
- چهارشنبه ۲۳ خرداد ۹۷ , ۱۵:۰۰
بعضی وقتها با دنیا طوری برخورد می کنیم که انگار واقعیتها وابسته به باور ما هستند. و آن وقت هر چه را دلمان بخواهد واقعی باشد را باور می کنیم؛ حتی اگر هزار و یک دلیل آشکار بر نادرستی و غیرواقعی بودنش داشته باشیم.
+ مثلاً می دانیم فلانی دروغ می گوید ولی چون دوستش داریم و دلمان می خواهد واقعیت این باشد که او هم ما را برای همیشه دوست دارد، بی توجه به نشانه ها باور می کنیم که راست راستکی دوستمان دارد!
- سه شنبه ۲۲ خرداد ۹۷ , ۱۸:۱۵
- |
با این که مردهای بی خیال از جمله حرص دربیاورترین مخلوقات خدا هستند، نمی دانم چرا من از آنها خوشم می آید و در عوض تا دلتان بخواهد از حساس و به ویژه رمانتیک بودن مردها بدم می آید!
+ آوا جان خیالت راحت که هیچ خبری نیست و من دوباره مشغول نظریه پردازی ام فقط!
- سه شنبه ۲۲ خرداد ۹۷ , ۱۸:۰۱
یک عده دوستان مجازی هم هستند که دلم می خواهد با آنها قرار بگذارم تا همدیگر را ببینیم. بعد به طور ناشناس بروم سر قرار آنها را که منتظرم هستند دید بزنم و برگردم خانه! =| یا مثلاً محل کار یا تنحصیلشان را کشف کنم و به طور ناشناس و به عنوان ارباب رجوع یا پرسنده یک سوال، بروم سراغشان ببینم چه طور آدمی هستند. =| کلاً دلم می خواهد بعضی ها را ببینم اما نمی خواهم روابطم یک اپسیلون از فضای مجازی فراتر برود!
- سه شنبه ۲۲ خرداد ۹۷ , ۱۷:۵۷
اگر آن اکثریتی را که فرهنگشان 180 درجه با فرهنگ ما فرق دارد کنار بگذاریم، بقیه آدمها به دو دسته تقسیم می شوند، یا آن قدر سطح پایین تر از ما هستند که نمی توانیم تحملشان کنیم یا آن قدر سطح بالاتر که می ترسیم نتوانند تحملمان کنند... به گمانم نمونه نادری باشیم که خدا مثلش را نیافریده است!!! =)))
- سه شنبه ۲۲ خرداد ۹۷ , ۱۱:۴۷
- |
یک زمانی وقتی چند تا عکس معمولی از یک جشن تولد یا یک فیلم از بزن و بکوب یک عروسی معمولی پخش می شد، نود و هشت در صد افرادی که در آن عکسها و فیلم بودند یا خودشان خودشان را می کشتند یا پدر و برادرشان زحمت این کار را می کشیدند! یک زمانی دوستهای غیرهمجنس، می مردند و زنده می شدند تا بتوانند دو دقیقه تلفنی با هم حرف بزنند یا بیرون بروند و همه تلاششان این بود که هیچ کس نفهمد آنها دوست جنس مخالف دارند و جلوی آن چند نفری هم که محرم اسرار بودند و در جریان ماوقع قرار می گرفتند، کلی تلاش می کردند نشان دهند که عشقشان پاک است و تا به حال دستشان به هم نخورده است (و فکر کنم واقعا هم نخورده بود!). یک زمانی آنهایی که خیلی خراب بودند نهایتاً دست دوست جنس مخالفشان را می گرفتند یا ته تهش یک بوسه و بغل بود و به ندرت می شنیدی که فلانی وارد روابط خاک بر سری شده است و البته با وجود همه ی این چیزها، هدف نود و هشت در صد رفاقتهای بین دو جنس مخالف ازدواج بود. یک زمانی دختر خوب کسی بود که در عمرش با پسری حرف نزده باشد و یک دانه مو هم از پهنای صورتش کن نشده باشد و تا به حال حتی کرم هم به صورتش نزده باشد. از مانتوهای اپل دار گل و گشاد و روسریهای سنجاق زده بلند و شلوار جینهای گشاد و تنها مدل بیرون گذاشتن مو برای زنهای بدحجاب و محدود بودن آرایش به ماتیک قرمز و سایه ی سبز و سرخاب سرخ هم که دیگر نگویم!!!
راستش در آن زمانها و تا قبل از اتفاق افتادن دگردیسی در فرهنگ مذکور، من هیچ وقت ندیده بودم کسی برای تغییر چنین فرهنگی جوسازی یا تبلیغ یا فعالیت فرهنگی و غیرفرهنگی خاصی داشته باشد و نمی دانم چه طور اتفاق افتاد این که دخترها شروع کردند چپ و راست عکسهای سکسی و نیمه سکسی خودشان را در فضاهای مجازی (که احتمالا پدر و برادرشان هم فالور آن هستند) انتشار دهند و نظر مردم را در مورد قسمتهای خصوصی بدنشان بپرسند و لابد پدر و برادرشان هم به جای کشتن آنها، از تماشای اندامشان حض کنند! یا این که دختر و پسرها با افتخار تمام دوست غیرهمجنسشان را به خانه ببرند و نه تنها خودشان، که حتی پدر و مادرشان پز دوست غیرهمجنس بچه شان را به خاله و عمه و دختر دایی و پسرعمو بدهند و به بچه شان سفارش کنند که هر چه می تواند از این رابطه لذت ببرد و اصلا به فکر فردا و فرداها نباشد که اینجا و اکنون را عشق است! و کار برسد به اینجا که عوض این که وقتی خانواده پسری می فهمند عروسشان یک روزی یک جایی جواب سلام پسر غریبه ای را داده است او را به آتش بکشند، در همان شروع کار از تعداد دوست پسرها و محدوده روابطشان می پرسند و اگر خیالشان بابت بکارت در معنای عرف راحت شود بقیه موارد اشکالی نداشته باشد و حتی نشانه این باشد که طرف مقابلشان آدم سرد و گرم روزگار چشیده ای است و در روابطش با غیرهمجنسها تجربه های خوبی به دست آورده که می تواند در زندگی «زناشویی» اش مورد استفاده قرار دهد. یا این که ورود به یک رابطه با هدف آشنایی برای ازدواج، اوج بی کلاسی و بی فرهنگی و املی محسوب می شود و اصلا چه دلیلی دارد آدم بخواهد همه عمرش را با یک نفر بگذارند و کنار او کپک بزند!؟ یا این که آرایش از هفتاد و دو قلم هم فراتر رفته است و همین طور در کوچه و خیابان عروسهای خلیجی و بندری و عربی و ایرانی می بینی که به جای تور و تاج عروس دو وجب روسری (و حتی گاهی یک مقنعه مشکی) روی سرشان است و به جای لباس عروس، یک تاپ و شلوارک پوشیده اند و رویش هم یک مثلاً مانتوی جلو باز کشیده اند!
واقعاً برایم سوال است که چه طوری از آن همه افراط احمقانه به این همه تفریط جنون وار رسیدیم؟ از ماهواره؟! از شبکه های مجازی؟! از همگانی شدن تلفن همراه؟! از دست اجانب؟! از لج خودی ها؟! از شدت بالا رفتن آگاهی و فرهنگمان؟! دقیقاً از کجا و از کی این طور متحول شدیم و جالب این جا است که این تحول چنان قدم به قدم و تدریجی انجام شد که کسی متوجهش نشد.
نمی گویم آن فرهنگ گذشته صد در صد درست بود. نمی گویم این فرهنگ جدید صد در صد غلط است. اصلاً کاری به درست و غلط هیچ کدام ندارم. فقط دلم می خواهد یک نفر بی طرف پیدا بشود و بیاید یک تحلیل درست و حسابی و روشن بینانه و جامع و عمیق در مورد این که چه طور شد که این طور شد ارائه دهد و مرا از این حیرت و سردرگمی عظمی نجات دهد!!!
- سه شنبه ۲۲ خرداد ۹۷ , ۱۰:۳۴
- |
آن قدر ریتم مصرع دوم این شعر فروغ که می گوید: «آری اینک این منم که در دل سکوت شب/ نامه های عاشقانه پاره می کنم» به دلم نشسته است که از همان خیلی سال پیش که برای اولین بار خواندمش تا الان، همیشه دلم می خواسته «نامه های عاشقانه پاره» کنم!!!
- دوشنبه ۲۱ خرداد ۹۷ , ۱۵:۳۶
- |
این که از دل «برود» هر آن که از دیده برفت یا «نرود»، بستگی به این دارد که قبل از این که از دیده برود، تا چه حد جای خودش را در دل محکم کرده باشد.
+ شاعر عنوان: محمدرضا کرمی
- دوشنبه ۲۱ خرداد ۹۷ , ۱۵:۱۸
- |